سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

گذر ایامی دیگر

ببخشید مامانی خیلی از این عکسها ماهها ازش گذشته ولی من وقت نکرده بودم برات بذارمشون حالا میخوام یه گذر دیگه ای از عکسهای سنا خانم تا یازده ماهگیش رو بذارم خب پس بریم ادامه مطلب   سنا خانم توی گل محمدی که بابائی براش آورده نمی دونم چی اینجا اینقدر دخترم رو متعجب کرده  من و بابائی داشتیم توی بالکن صبحانه میخوردیم و سنا خانم توی کریرش بود و خودش خوابش برد مامانی چه ناز لالا کردی اینجا هم باغ جهان نما هست که دخترم حسابی خوابید و من و بابائی وقت پیدا کردیم که در مورد خودمون صحبت کنیم ،اونروز خیلی به من خوش گذشت چون تونستم کلی با بابائی دردل کنم اینجا دیگه دخمل گلم از خواب بیدار شده و من و بابائ...
19 آذر 1391

چه جیگری شدی تو

وای که چقدر تو داری روز به روز با مزه تر و خوردنی تر میشی حرکاتت کاملا داره ارادی میشه و من و بابائی روز به روز بیشتر بهت وابسته میشیم دیگه حسابی سرگرممون میکنی با کارهات حرف زدن هات واضح شده و حسابی دلبری میکنی ماما یا مامان رو کاملا آگاهانه میگی و بابا و بابائی که حسابی من و بابائی رو سر وجد میاری وقتی به عکس عروسیمون که توی اتاق خوابه نگاه میکنی با اشاره بهش ذوق میکنی و میگی بابا ، ماما دیگه هر جا وایمیسته روی مبل،توی وان حمامت،کف حمام وحسابی خدا رو شکر عضلات پات قوی شده و داره آماده میشه برای راه رفتن میتونی در کمدهائی که دستگیره دارن رو باز کنی و بشینی سرشون و کارهای مامانی رو زیاد کنی یک شیطون حسابی شدی و یه...
19 آذر 1391

وای خدا بخورم این قند عسل رو

وای قربون دخترم برم که چند روزه یاد گرفته باهامون دالی موشه میکنه میره پشت پشتی میشینه و بعد سرش رو میاره بیرون تا ما بهش بگیم دالی موشه و اون دوباره سرش رو میکنه پشت پشتی و ادامه ماجرا چقدر من و بابائی یاهاش بازی میکنیم دیروز من توی اتاق بودم ودر بسته بود بابائی بغلت کرده بود و میومد توی با پات میزد به در اتاق و فرار میکرد و تو وقتی بابائی میدوید و فرار میکرد توی بغل بابائی غش میکردی از خنده بعد من اومدم بیرون و گذاشتم دنبالتون قربونت برم که عاشق بازیهای هیجانی هستی و این موقع ها ریسه میری از خنده یک کار بامزه دیگه هم که یاد گرفته اینه که وقتی میخواد بهت بگه بیا دستش رو به سمتت باز و بسته میکنه یعنی بیا  وای این موقع ...
19 آذر 1391

بالاخره وقت شد که بیام و برات بنویسم

از وقتی که از مشهد برگشتیم وقت نکردم که بیام و برای دخترم بنویسم اول اینکه گل مامانی اولین زیارت مشهدت قبول اولین سفر مشهد سنا خانم تاریخ از : ١٠ آبان تا ١٧ آبان چقدر دفعه اولی که رفتیم با هم توی صحن امام رضا گریه کردم ،تو رو توی بغلم فشار میدادم و به پهنای صورت اشک میریختم ،آخه باورم نمیشد که آقا دعوتمون کرده که با دخترم به پابوسیش بریم اون لحظه فقط با آقا حرف میزدم و با تو یگانه زندگیم که توی بغلم بودی به سمت صحن جمهوری میرفتم و صدای زیبای مداحی که دعای کمیل رو میخوند توی گوشم میپیچید نشستیم و تو شروع به شیر خوردن کردی و من هم نجوا میکردم که آقا ممنونم که اجازه دادی با کوچولوم به پابوسیتون بیام یک هفته مشهد بودیم و خیلی ...
19 آذر 1391

اولین بار که دخترم موهاش کوتاه شد

روز جمعه 5 آبان که مصادف با عید قربان بود مامانی تصمیم گرفت یه کوچولو موهای عسلش رو کوتاه کنه که عمه مریم که دختر عمه مامانی میشه و آرایشگر هست قبول کرد بیاد خونه عمه حبیبه اینها و موهای این دخترمون رو کوتاه کنه ولی چشمتون روز بد نبینه ،برای اولین بار توی این مدت بود که اینطوری صدای جیغ و گریه سنا رو میشنیدم اصلا باورم نمیشد که این سنا خانم هست که اینطور بیتابی میکنه و بالاخره اینکه ما مجبور شدیم موهای دخترمون رو کامل کوتاه نکرده ماجرا رو خاتمه بدیم آخه دیگه شما به هیچ عنوان اجازه نمیدادی کسی به موهای شما دست بزنه  اینم عکس سنا خانم قبل از کوتاه کردن موهاش   و این هم بعد از کوتاهی موهاش ...
19 آذر 1391

اولین سالگرد ازدواج 3 نفره

فکر میکردم که اولین سالگرد ازدواجمون که ٣ نفر شدیم خیلی برامون متفاوت باید باشه ولی فقط میتونم بنویسم متاسفم سنا کاش اینقدر بزرگ بودی که بتونم باهات دردل کنم ولی تو هنوز خیلی کوچولوئی و من دلم نمیخواد حرفهام غم رو توی دلت بشونه مامانی خوبه که تو هستی اما صد حیف که دیگه ...
18 آذر 1391

دخترم 8 مرواریدی شد

انار دونه دونه بچه اي دارم دردونه قشنگه مهربونه انار دونه دونه سه چهار روزه كه بچه ام گرفتار دندونه انار دونه دونه توي دهان بچه ام يه گل زده جوونه گل نگو مرواريده مثل طلا سفيده هيچ كس از اين قشنگ تر جواهري نديده عزیز دلم گل مامانی توی سفر مشهد دیدم که دخترم هشتمین مرواریدش هم جوونه زده خیلی بامزه بود وقتی نیش دندونت رو دیدم یه دفعه توی دلم گفتم فکر کنم این دخملی ما اینقدر که عجله برای دندون درآوردن داره فکر توی جشن تفلدش یه ست دندون کامل توی دهنش باشه دخترم مروارید جدیدت مبارک میگم این دخملی ما جون نمیگیره و وزن اضافه نمیکنه آخه تا میاد خوب بخوره و وزن بگیره یه دندون جدید درمیاره و چند روزی بد غذا میشه از شیطونی هم...
14 آذر 1391

یازده ماهگیت مبارک

مامانی ببخشید که با تاخیر برات نوشتم وای دختر عزیزم باورم نمیشه که یکماه دیگه یکسالت تموم میشه و شما وارد سالی جدید از زندگیت میشی               چقدر پارسال این روزها من و بابائی توی تک و تای خریدات بودیم به همه اسباب بازی فروشیها سر میزدیم و برای دخترمون عروسکهای خوشگل میخریدیم وسایلت رو جمع میکردیم و مامانی کلی باهات حرف میزد پارسال این موقع ها فقط صدای قلبت بود که من و بابائی ازت میشنیدیم ولی تو حالا کنارمون هستی و روز به روز بزرگ شدنت رو جلو چشمامون میبینم عزیزکم چقدر روزها زود سپری میشه ،اصلا باور نمیکنه که ١١ماه یا ٣٣٠ روز دخترم کنارمون هست و ما لحظه لح...
14 آذر 1391

سنا و کارهای جدیدش

خب دخمل گل و نازم تو دوباره خوابیدی و من در حالی که سرما خوردم و دلم میخواد استراحت کنم وقت رو غنیمت شمردم و میخوام از کارهای جدیدت بنویسم الهی قربونت برم که وقتی خواب هستی اینقدر ناز میشی مثل فرشته ها آدم دلش میخواد بشینه و ساعتها بهت نگاه کنه ولی تنها وقتی که من میتونم به کارهام برسم توی زمان خواب شماست پس شروع میکنم اول یادم افتاد که بگم که دخملی رو دیروز بردیم دکتر تا جواب آزمایشها رو دکتر ببینه که آقای دکتر بعد از دیدن آزمایشها گفتن مشکلی نداری و خدا رو شکر سالم سالمی من و بابائی هم تصمیم گرفتیم که الکی دکتر نبریمت چون دیروز کلی بچه سرماخورده و تب دار اونجا بودن که امکان داره الکی شما به خاطر قرار گرفتن توی محیط های آلوده مریض بش...
12 آذر 1391

اینم یه شیرینکاری جدید

قربونت برم که هر لحظه یه شیرینکاری تازه انجام میدی این روزها خیلی شیرین شدی و حسابی با کارهات من و بابائی رو سرگرم میکنی  خب حالا جدیدا چه کارهائی میکنی میشینی روی زمین و بعد همین طور که روی زمین نشستی دور خودت میچرخی و یه دور ٣٦٠ درجه میزنی جالبیش به این هست که وقتی یه چیزی دستت هست که میخواهیم از دستت بگیریم به جای اینکه مثل قبلنا چهار دست و پا فرار کنی و ببریش همین طور که توی دستت هست میچرخی تا ما نتونیم ازت بگیریمش جدیدا خیلی بابائی رو به اسمش صدا میزنی مثلا دیروز که جمعه و بابائی خونه بود بعدازظهر خوابیده بودیم ولی من و تو تنها دراز کشیده بودیم و تو بازی میکردی که بعد از یه ١ ساعتی حوصلت سررفت و نشستی بالای سر بابائی و...
12 آذر 1391