سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

سنا در خانه کودک تماشا

شهریور ماه که برای ماموریت بابا قم رفته بودیم ٢ روز هم رفتیم تهران و روز شنبه ٢٣ شهریور دخترم رو بردم خانه کودک تماشا کلی به سنا خوش گذشت ولی حیف که وقت نداشتم تا با دوستای نی نی سایتی هماهنگ کنم تا بتونم اونها و بچه هاشون رو هم ببینیم اینم سنا خانم به روایت تصویر البته چون سنا در حال بازی و حرکت بود گرفتن عکس خوب خیلی سخت بود که من ترجیح دادم بیشتر ازش فیلم بگیرم اینم سنا و دوستانی که اونجا پیدا کرده بود اینم سنا خانم در حال د ر می فا خوندن و در آخر جنگ ماشینی   خلاصه بعد ٢ ساعت بازی سنا خانم بازم دلش راضی نبود که برگردیم ولی چون بابائی توی ماشین منتظرمون ...
6 بهمن 1392

یه وروجک 2 ساله

سلام به دخترکم که دیگه حسابی خانم شده خب این روزها حسابی برامون شعر میخونی و من میخوام برگردم به اولین باری که تو شروع کردی به زمزمه شعر با کلیپی که برات گذاشته بودیم ١٦ بابائی یه دوره قم داشت که با مامان و بابابزرگ راهی سفر یه هفته ای شدیم توی سفرمون بد که حسابی ذوق زده شدیم یه کلیپ لالایی بود که تو خیلی دوستش داشتی و هر وقت خونه عمه حبیبه میرفتیم عمو سجاد برات پخش میکرد بابائی برات روی تبلت ریخته بود و توی سفر قم داشتی نگاه میکردی که یهو شروع کردی باهاش خوندن دقیقا این قسمت رو: "مامان خوبت پیشت میشینه قصه میخونه دونه به دونه" هر وقت کلیپ به این قسمت میرسید تو هم باهاش میخوندی اون موقع دخترم ١ سال و ٩ ماهش بود و...
3 بهمن 1392

دخترم حسابی بزرگ شده

این روزهای پایانی دومین سال دخترم هست   تا چند روز دیگه دخترم دومین سال تولدش رو پشت سر میزاره و وارد سومین سال زندگیش میشه   اصلا فکر نمیکردم اون دخترک ریزه میزه ناناز به این زودی خانم میشه و دیگه کامل همه مسایل رو درک میکنه   اون نوزاد خوابالو که فقط برای شیر خوردن چشمهاش رو باز میکرد حالا حسابی برای ما زبون میریزه و با حرف زدنش دلمون رو میبره دخترکم حالا دیگه کاملا میتونه منظور خودشو برسونه و ازمون دلبری کنه   پشت تلفن برای باباش شیرین زبونی میکنه و درخواست بستنی و قاقالی لی میده شعر میخونه و با اون ناز دخترونش آدم رو مسحور میکنه و تو باید جلو خودت رو بگیری که درسته قورتش ندی   عزیزکم چقدر ...
6 دی 1392

دعوتی غیرمنتظره

یگانه ام شما چند روز پیش مهمون یه جای خاص بودی شما مهمون حرم آقا امام حسین بودی بله من و شما و بابایی و مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه و جواد نهم آبان تا هجدهم آبان یه سفر رفتیم که میشه گفت یه دعوت غیر منتظره بود الان فقط میتونم بگم که یه خواب شیرین بود که خیلی زود به اتمام رسید توی پستهای بعدی برات شرح کامل ماجرا رو مینویسم دختر نازم زیارتت قبول شما دیگه الان خیلی خاص هستی که توی این سن تونستی حرم آقا رو زیارت کن                        
20 آبان 1392

یه گردگیری

واه واه واه اینجا رو چه خاکی برداشته مدت طولانی هست که به وبلاگت سر نزدم اگه بتونم امروز و فردا حتما یه خونه تکونی میکنم البته قول صددرصد نمیدم به چندتا دلیل اول اینکه شما دوشب هست که تب کردی و این روزها همش دستت رو باز میکنی و میگی بگل یعنی بغلم کن دوم یه سفر خاص در پیش داریم و باید خودمون رو آماده کنیم و مامانی و بابایی حسابی سرشون شلوغه در اولین فرصت میام و کلی حرف و خاطره دارم که باید برات بنویسم خوشگل مامانی البته اول و آخر کلامم یه چیزه مامانی خیلی دوست دارم                       ...
4 آبان 1392