سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

اولین قدم دخترم به تنهائی

چقدر توی ماهگرد یازدهم من و بابائی رو ذوق زده کردی   دیروز که جمعه دهم آذر بود دخترم برای اولین بار اولین قدمش رو به تنهائی برداشت و راه رفت ،البته هنوز بیشتر از یکی دو قدم نمیتونی برداری ولی نمیدونی که من و بابائی چه احساس خوشایند و لذت بخشی داشتیم از اینکه دخترمون خودش دیگه میتونه اولین قدمهاش رو برداره البته من چند روز قبل هم ذوق زده شده بودم آخه دیدم تو خودت دست روی زمین میزاری و رو پاهات بلند میشی یعنی خودت از حالت نشسته میتونی پاشی وایستی ولی وقتی بابابزرگ و بابائی ذوق من رو دیدن گفتن سنا چند روزی میشه که میتونه این کارو بکنه ولی من متوجه نشده بودم کلی تعجب کردم آخه من معمولا اولین کسی هستم که اولین کارت رو میبینم ولی ...
12 آذر 1391

وای خدا

وای یعنی به آسمونها پرکشیدم داشتم وبلاگت رو به روز میکردم که اومدی سرت رو گذاشتی روی پاهام بعد که بغلت کردم یه عکس خودت رو نشونت دادم و گفتم سنا این کیه ؟ گفتی م م م یعنی من وای خدا دلم میخواست قورتت بدم حالا هم از پاهام آویزونی و بهم میگی مدی ا یه طورائی انگار داری میگی مرضیه وای خدا بعضی وقتها فکر میکنم اگه خودم رو کنترل نکنم درسته میخورمت مامانی فدای تو و این لحظات شیرینت
28 آبان 1391

و اینم هفتمین مروارید دخترم

چهارشنبه شب ٣ آبان بود که دیدم دوباره یه مروارید جدید توی دهن دخترم جوونه زده حالا دخترم ٤ تا دندون بالا و ٣ تا دندون پائین داره این یکی دندون عسلم سمت راستش هست فدای دخترم بشم که داره حسابی بزرگ میشه فدات بشم نفس مامان که الان روی مبل نشستی داری به من نگاه میکنی و ذوق میکنی ، دس دسی هم میکنی
7 آبان 1391

وای که دیگه کارمون سخت شد

دیروز ٢٢ مهر بود که مامانی بالشش رو تکیه داده بود به مبل و داشت با دوستش اونطرف اتاق تلفنی حرف میزد یکدفعه دید بله سنا خانم پا زد و از پشتی بالا رفت و رفت روی مبل و رسید به برسش که عاشقش هست مامانی سنا رو آورد پائین ولی این گل دختر دیگه راهش رو یاد گرفته بود و حتی وقتی مامانی بالش رو برداشت به خود مبل پا زد و رفت بالا دیگه سنا خانم تا شب کارش شده بود بالا رفتن از مبل و رسیدن به وسایلی که مامانی برای دور موندن از دست سنا گلی گذاشته بودن بالای سر مبلها حسابی خطرناک شده چون وقتی کتاب از دست سنا خانم روی زمین افتاد دختر ما با سر خودش رو هل داد سمت پائین مبل تا به کتاب برسه و اگه بابائی دیر رسیده بود یه اتفاق بد خدای نکرده پیش اومده بود ...
23 مهر 1391

سنا جونم یگانه کودکم روزت مبارک

امروز ١٧ مهر روز کودک هست و توی تلویزیون یه مسابقه جالب دیدم مسابقه چهار دست و پا رفتن ، فکر کنم اگه تو شرکت کرده بودی و موبایل بابائی جلوت بود برنده میشدی آخه اگه چیزی که دوست داری و احتمال میدی که ما ازت می گیریمش و بهت نمیدیم با سرعت برق میری سمتش که برش داری که این موقع ها قیافت خیلی بامزه میشه چشمات رو گشاد میکنی و ازش چشم بر نمیداری و با سرعت به سمتش میری دخترکم این جمله چقدر به دلم نشست بیائید همچون باغبانی صبور از کودکانمان که غنچه های باغ زندگیمان هستند با جان و دل نگهداری کنیم گل زندگیم روزت مبارک  
17 مهر 1391

اینم از دندون ششم

امروز ١٧ مهر هست و ششمین دندون سنا خانم هم داره درمیاد حالا دو تای پائین و وسط و چهار تای جلوئی بالا کامل شد خب الان اصلا خوشحال نیستم و یه طورائی دلم گرفته ،اشک به چشمام نشست و دوست داشتم که منم باهات های های گریه کنم آخه این دندون های جدیدت اذیتت میکنن و تو چه گریه و ناله ای میکنی داشتی شیر میخوردی که بخوابی اما یکباره شروع کردی به گریه و جیغ ،حتی با شیر هم آروم نمیشدی ،وقتی دقت کردم دیدم که یه دندون دیگه هم جوونه زده با کلی ناز و نوازش و شیر دادن بالاخره خوابیدی ولی هر از چند گاهی ناله میکنی چقدر دل مامانی پر غم شد وقتی بی تابی های تو رو دید ،با اینکه الان خوابی ولی مامانی نگران مراقبت هست که دوباره درد به سراغت نیاد...
17 مهر 1391

اولین آتلیه سنا ناناز

سنا خانم ٩ مهر چند ساعتی قبل از اینکه ٩ ماهش تموم بشه با مامان باباش رفت آتلیه و کلی عکسهای خوشگل گرفت ساعت ٦:٣٠ تا ٨:٣٠ مشغول عکس گرفتن از این گل دختر بودیم راستی اولین آتلیه هست که دخترمون رو بردیم اسم آتلیه: چشم شیشه ای    ---------    بلوار بعثت مامان و بابائی عکسهای عروسیشون رو هم اونجا گرفتن اینم عکسهای عسلی مامان عکسها توی ادامه مطلب :                                         ...
13 مهر 1391

دخترم داره مستقل میشه

امروز ٣ شنبه ١١ مهر ٩١ هست و یکی از قشنگترین روزهای زندگیم دخترم امروز در حال تمرین امروز دستش رو به وسایل میگیره و پا میشه بعدش دستش رو ول میکنه و رو پاهاش وایمیسته قبلا این کارو کوتاهتر و بدون اینکه متوجه باشه انجام میداد ولی حالا خودش با اراده خودش انجام  میده جالب اینکه خودش هم ذوق زده میشه و بهم نگاه میکنه تا تشویقش کنم و بعد از یک چند لحظه وایسادن به آرومی خودش رو به سمت جلو هل میده و دوباره به پشتی یا وسایل دیگه تکیه میده وای که چقدر آدم ذوق زده میشه از کارهای جدیدی که کوچولوش انجام میده با اینکه انجام هر کدوم از این کارها یه مراقبت جدید و دردسر جدید هست ولی فکر نمیکنم شیرینتر از این لحظات برای هیچ مادر و پدری وجود دا...
11 مهر 1391

دخترم 9 ماهه شد

الان که دارم این مطلب رو برات مینویسم ساعت ١ :٣٠ نیمه شبه و دو ساعتی میشه که دخترم ٩ ماهه شده خدیا چقدر زود گذشت از شنیدن اولین صدای گریه تو ، از اولین لحظه ای که تو در آغوشم جای گرفتی و من مادرانه می پرستیدمت چقدر در این لحظات که توی در آغوش فرشته ها به خواب رفته ای من دلتنگ ٩ ماه پیش شدم زمانی نه چندان دور ولی با تغییراتی بس عجیب و با شتاب دیر زمانی نمی گذرد تو نوزادی بودی به شدت وابسته به من حالا روز به روز بزرگ میوی و من هر روز بیشتر چهره یک دختر ناز و زیبا را در چهره معصومن میبینم با نوشتن این مطالب اینقدر دلتنگت شدم که دوست دارم در آغوش بگیرمت و تمام وجودت را غرق بوسه کنم در آغوش بفشارمت تا این قلبم که در عشق به تو تند ت...
10 مهر 1391