سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

تولد یکسالگی کفشدوزک ما(2)

خب حالا کیک و دسر و شام سنا خانم و کیکش   شام و دسر خب چون مامانی عاشق دور سفره نشستن هست تصمیم گرفتیم برای شام سفره پهن کنیم اینم سفره شام خب اینم از تولد سنا میخوام توی پست بعدیم عکسهائی از حواشی جشن برات بذارم عزیز دلم پس فعلا ...
2 بهمن 1391

تولد یکسالگی کفشدوزک ما(1)

سلام به دختر نازم سنا خانم خب بالاخره تولد یکسالگی دخترم روز جمعه ٣٠ دی برگزار شد تم تولدت رو کفشدوزکی انتخاب کردیم چون شما یهمثل کفشدوزک کوچولو موچولو و ریزه هستی راستی یادم رفته بود که برات وزن و قد یکسالگیت رو بنویسم وزنت ٨٣٠٠ و قد ٧٦ و دور سر ٥/٤٥ بود خب مامانی کلی وقت مشغول طراحی کردن ریسه و تزئینات تولدت بود و بابائی هم که برات یه کلیپ خوشگل از اولینهات ساخت خلاصه اینکه یه هفته آخر من و بابائی تا ٢ و ٣ شب در حال آماده کردن وسایل بودیم و یه شبی که برات کلیپ ساختیم با بابائی تا ٥ صبح مشغول بودیم خب بهتره بقیه چیزها رو از زبان عکسها ببینیم پس بریم ادامه مطلب ١- تزئینات تولد نصب جلو در ورودی آویز جلو در ورودی ...
2 بهمن 1391

به بهانه این روزهای قشنگ

بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک میگن کهنه نمی شه تولدت مبارک تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا و جود پاکت اومد تو جمع خلوت ما تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن یکی به نیت تو یکی از طرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم به خاطر و جودت به افتخار بودن تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی با یه گریه‌ی ساده به دنیا بله گفتی ببین تو اسمونا پر از نور و پرندس تو قلبا پر عشقه، رو لبا پر خندس تا تو هستی و چشمات بهونه‌است واسه خوندن همین شعر و ترانه تو دنیای ما زنده‌است واسه تولد تو باید دنیا رو آورد ستاره رو سرت ریخت، تو رو تا اسمون برد...
23 دی 1391

دخترم و اولین یلدا

ببخشید اینقدر با تاخیر نوشتم آخه حسابی درگیرم اون شب که شب تولد قمری دخترم بود من و بابائی یه چشن سه نفره گرفتیم با اینکه تو اون روزها به خاطر دندونت بد اخلاق شده بودی و نمیذاشتی مامانی چیزی آماده کنه ولی من دو مدل ژله و کلی چیزهای خوشمزه آماده کردم بابائی هم برامون خامه نارنجکی و کتابی و دلستر خرید و یه میز قشنگ چیدیم خب اینم عکسهاش شما خیلی خانم نشسته بودی و به وسایل دست نمیزدی اینم دخترم با لباس هندونه ایش   قربون این خنده هات بشم الهی مامانی فدات بشه که کلی وقت با این دستبند مامانی مشغول بودی اینم بابائی و سنا توی شب یلدا خب اینم اولین یلدای دخترم ...
17 دی 1391

دندون نهم دخترم

ببخشید دخترم این روزها اینقدر درگیر کارهای تولدت هستم که وقت نمیکنم بیام و برات بنویسم کلی بد اخلاق شده بودی و همش دوست داشتی پیشم باشی ولی من که مشغول کارهای تولدت بودم فکر میکردم از اینکه من پای کامپیوتر هستم ناراحتی که بعد از سه چهار روز بد اخلاقی فهمیدم که دخترم یه دندون جدید داره درمیاره آخه اصلا فکر دندون نبودم و شما موقعی که داره نوک دندونت درمیاد اسهال میگیری و حسابی بداخلاق میشی سختی این دندون به این هست که آسیابی هست و باید چهار نوک بیاد بیرون و کلی سختی داره دخترم اولین دندون آسیابیت مبارک این دندون سمت راستت هست خدا کنه مامانی دیگه اذیتت نکنه
17 دی 1391

دلم میخواد یه عالمه باهات درد دل کنم

سلام دختر نازم الان که دارم این مطالب رو برات مینویسم شما 2 ساعتی میشه که خوابیدی و من وقتی نگات میکنم دلم میخواد بیام بغلت کنم و بوسه بارونت کنم و حسابی اشک بریزم الان که دارم برات مینویسم فقط خودم میدونم توی دلم چی میگذره میخوام از پارسال توی این لحظات برات بنویسم توی این ساعت  بود و یا شاید چند دقیقه ای زودتر که تو رو توی بغلم گذاشتن تا برای اولین بار شیر بخوری و هیچ لذتی برام بالاتر از این لحظات نبود و حتی حالا هم تقلای تو برای شیر خوردن یکی از وصف ناپذیرترین احساسات هست چقدر خوبه که بابائی هم خوابید،آخه شاید جلوی اون خجالت میکشیدم که اینطور گریه کنم به دنیا اومدن تو زیباترین اتفاق زندگی من و بابائی بود،قشنگترین و رویائی...
11 دی 1391

خواب

چند شب پیش خوابی دیدم که برای اولین بار توی خواب نگرانی مادر بودن رو احساس کردم و اما خوابم یکباره دیدم یه جائی هستم که پر از آدم هست ولی من هیچکس رو نمیشناختم و وقتی گفتم اینجا کجاست ؟گفتن تو مردی و من میگفتم پس چرا جنازم رو ندیدم آخه فکر میکردم باید مثل فیلمها یکباره باید ببینم که من معلق بالای سر جنازه ام هستم رفتم به سمت مسجد تا وضو بگیرم و نماز بخونم که گفتم من مردم ؟ گفتن اینجا یه جائی هست که کسائی که هنوز کامل نمردن میان اینجا. بعد یکباره یادم به سنا افتاد و اینکه یه بچه کوچیک دارم و شروع کردم بلند بلند برای سنا و اینکه به من نیاز داره گریه کردن و یکباره از خواب پریدم و دیدم سنا توی بغلم خوابه باورم نمیشد چقدر خوشحال شدم و آروم ...
5 دی 1391