سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

دلم میخواد یه عالمه باهات درد دل کنم

1391/10/11 0:47
نویسنده : مرضیه
454 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر نازم

الان که دارم این مطالب رو برات مینویسم شما 2 ساعتی میشه که خوابیدی و من وقتی نگات میکنم دلم میخواد بیام بغلت کنم و بوسه بارونت کنم و حسابی اشک بریزم

الان که دارم برات مینویسم فقط خودم میدونم توی دلم چی میگذره

میخوام از پارسال توی این لحظات برات بنویسم

توی این ساعت  بود و یا شاید چند دقیقه ای زودتر که تو رو توی بغلم گذاشتن تا برای اولین بار شیر بخوری و هیچ لذتی برام بالاتر از این لحظات نبود و حتی حالا هم تقلای تو برای شیر خوردن یکی از وصف ناپذیرترین احساسات هست

چقدر خوبه که بابائی هم خوابید،آخه شاید جلوی اون خجالت میکشیدم که اینطور گریه کنم

به دنیا اومدن تو زیباترین اتفاق زندگی من و بابائی بود،قشنگترین و رویائی ترین شب

شاید برای هیچ کس به اندازه من و بابائی قشنگ نباشه چون از اول تا آخر زایمان با هم بودیم

پارسال هم این موقع که بابائی ازمون جدا شد چقدر دلم گرفت و احساس کردم یک تکه از وجودم رو کم دارم الان هم دلم میخواست میتونستم برم سر روی شونه بابا جون بذارم و یک دل سیر گریه کنم و یاد ثانیه ثانیه پارسال این موقع ها رو بکنم

دلم میخواست بابائی هم امشب از احساسش میگفت ،از اینکه این موقع ها که از ما جدا شد توی خلوتش چی گذشت

سنا جون مامانی یکسال از اینکه تو مهمون ما شدی گذشت و من احساس میکنم قدر این لحظات رو ندونستم چقدر دلم برای موقعی که اینقدر کوچولو بودی که نمیتونستی گردنت رو نگه داری تنگ شده

عروسک من یگانه زندگیم

مامانی دخترم فقط دلم میخواد صدات کنم حتی نمیدونم چی میخوام بهت بگم

توی این لحظات هیچ کس نمیتونه حال منو درک کنه مگر مامانای کلوپمون که همه یه جوجه کوچولو مثل تو دارن

دیگه نمیتونم بنویسم میخوام برم برای لحظه هائی توی حال خودم باشم و فقط به چهره پاک و معصومت که الان مثل فرشته ها خوابیدی زل بزنم

دلم میخواست فیلم موقع تولد و اولین شیر خوردنت رو بذارم و حسابی دلم رو خالی کنم ولی تو همین کنارم خوابیدی و نمیتونم

سنا جونم نور و روشنائی زندگی من خیلی دوست دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)