سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

اولین کلمات

سنا عسلی ما این کلمات رو دیگه راحت میگه ١- مامان, مامانی ,مامائی ٢-بابا , بابائی , بابا جو(یعنی جون) ٣-عمه ٤-دائی ٥-اس(عکس) ٦- آقا ٧- نی نی ٨- نه ٩-به ,به به ١١-باسی (بازی) ١٢- توپه(توپ) ١٣-ات(ساعت) ١٤-الو ١٥-جوجه ١٦ چیه؟ چی چیه؟ ای چی چیه؟ ١٧-پیسی (پیشی) ١٨-مامی(میو صدای گربه) ١٩-آب ٢٠-موسی(موشی) ٢١- آب باسی ٢٢- نیس(نیست) ٢٣-رفت ٢٤-باآ(بالا) ٢٥-پایی(پائین) ٢٧-علی ٢٨-معیه(مرضیه) ٢٩-کش(کفش) ٣٠-دده جملاتی که میگی ١- بابا کو؟ ٢- بابا رفت ٣- دائی کو ٤- دائی رفت ٥- عمه کو؟ ٦-آب بده (اولین جمله ای که بیان کرد و توی ایام عید بود) فعلا همین ها رو یادم هست اگه یادم اومد با بقیه...
11 خرداد 1392

اولین خرید از خاله ناری و مانیا

اینم اولین لباسی که به خاله اینها سفارش دادیم هر چی بگم تو این بلوز و تایت رو دوست داری کم گفتم تنها لباسی هست که از بس دوسش داری موقعی میخوایم تنت کنیم خیلی آروم میشینی تا تنت کنیم و موقع درش آوردن هم گریه میکنی اینم سنا ناناز با لباسش وای دیگه خجالت میکشم عسک بگیرم ...
11 خرداد 1392

دخترم و اولین چادرش

هر وقت میخواستم نماز بخونم بدو بدو میومدی و چادر منو مینداختی روی سرت و شروع میکردی به نماز خوندن وای عاشق نماز خوندنت هستم ولی تو اونقدر وروجکی که نمیذاری ازت فیلم بگیریم و تا دوربین رو میبینی چادرت رو میندازی و میدوی سمت دوربین تا بگیریش و خنده دار اینه که صفحه لنزش رو میگیری سمت خودت یعنی میخوای خودت از خودت عکس بندازی خب بالاخره مامان جون یه پارچه چادری برات گرفت و داد به خواهر زن دائی مریم تا برات یه چادر بدوزه اونم حسابی سلیقه به خرج داد و اینها رو برات با اون پارچه دوخت چادر نماز - مقنعه - جانماز - یه کیف کوچولوی بامزه که اینها رو توش بذاری خیلی دوسشون داری و تا من جانمازم رو میارم و پهن میکنم تو هم میری و کیفت رو میاری...
11 خرداد 1392

بابا جونم روزت مبارک

  نمیتونم برات اینجا مطلب بنویسم چون بابا باید از احساس خوب پدر شدنش و اینکه چه لذتی میبره وقتی تو بابا صداش میکنی برات بنویسه پس دیگه من حرفی نمیمونه تا برات بنویسم اینم از طرف من برای بابائی   ...
11 خرداد 1392

منم یک مادرم

چقدر از اینکه یک مادر هستم به خودم میبالم دخترم سنا جون من یدک کشیدن این لقب رو مدیون تو هستم توئی که با آمدنت ،من به نشان بزرگ مادری نائل اومدم امروز من 16 ماه هست که احساس شیرین مادری رو تجربه میکنم احساسی که شاید فقط یک مادر متوجه اون میشه وای امروز ماهگرد 16 ماهگی تو هم هست کاش سرما نخورده بودم و یه کیک خوشمزه درست میکردم البته بابائی دیشب برامون خامه خریده قبل از بچه داری وقتی یک جائی مهمون بودیم و بچه ای اذیت میکرد و مادرش نمیتونست راحت غذا بخوره من همش میگفتم خیلی سخته تو دیگه یه لحظه آرامش نداری ولی الان میدونم که برای مادر اصلا این سختی ها به نظر نمیاد عزیز یگانه ام وجود تو گرمای خونه سه نفرمون هست و چقدر م...
11 ارديبهشت 1392

دوباره با سنا یه آتلیه کوچیک برای خودمون راه انداختیم

خیلی دوست دارم مامانی امروز روز مادره و از تو ممنونم که این واژه رو تو به من تقدیم کردی و حالا عکسهای دخترم بدون هیچ حرفی این عکس رو خودم خیلی دوسش دارم اینم یه خنده زورکی آخه تی وی داشت یه آهنگ غمگین پخش میکرد و تو شروع کردی به اون کار خنده دار یعنی شروع میکنی به مویه کردن مثل کسی که داره گریه میکنه و من بهت گفتم سنا مامان بخند خب نتیجه اش هم عکس پائینی میشه دیگه اینم سنا عروسکی با موهای  فرفری اینم سنا خانم که عاشق این کیف پر از لاک مامانی هست حالا برو ادامه مطلب تا سوپرایزت کنم   این عکسها رو موقعی که 6 ماهت بود با کمک زینب خاله فریبا گرفتیم مامانی کلی غصم گرفت...
11 ارديبهشت 1392

بدون شرح

چقدر بابائی دخترش رو دوست داره و تو هم همین که صدای کلید توی در رو میشنوی با سرعت میری سمت در و با اون انگشت کوچیکت به در اشاره میکنی و میگی بابا بابا بابائی باباهه اینم یه عکس که من خیلی دوسش دارم ١- ٢- و اما عکس شماره ٣ ٣- ...
10 ارديبهشت 1392

سوم اسفند تولد مامان

اینم از کیک و دسته گل خوشگل نرگس که بابائی برام خریده بود ولی چیزی که از همه بیشتر منو خوشحال و سوپرایز کرد پیامک صوتی بود که بابائی قبل از رسیدنش به خونه برام فرستاده بود حسابی ذوق زده شدم وقتی شنیدمش واقعا یه هدیه تک و بیاد موندنی بود این کیک آخر و عاقبتش خیلی جالب بود ظهر بابائی این رو خرید و آورد که چون ناهار خوردیم وقت نکردیم بخوریمش و شب هم که تو رو گذاشتیم خونه مامان جون و بابائی دو تائی رفتیم شاطر عباس جات خالی مامانی خیلی چسبید و چون بابائی فردا صبحش میخواست بره ماموریت نتونستیم کیک رو بخوریم و من بردمش خونه بابا جون اینا تا با هم بخوریمش عصر وقتی خواستیم بریم خونه سه قلوها گفتیم که کیک رو ببریم اونجا تا همگی دور هم بخ...
10 ارديبهشت 1392

و بالاخره عروسی عمه سمیه و دائی علیرضا

عروسی عمه سمیه جمعه ٢٥ اسفند در باغ میلاد فلکه صنایع فقط همین دوتا عکس رو ازت دارم که اونم از ذوق گل سرهات سرت رو بالا نمیاوردی بعدش هم که شارژ دوربین تموم شد و کلی غصه خوردیم که نتونستیم یه عکس خوب بگیریم ولی یه فیلم ازت دارم که داری میرقصی خیلی دوسش دارم عروسی عمه سمیه این لباس رو از سایت ویوانیان برات خریدم که حسابی همه رو ذوق زده کردی خیلی لباس نازی بود و جالب اینکه تو هم خیلی دوسش داری عروسی دائی علیرضا سه شنبه ٢٩ اسفند بود که شب چهارشنبه سوری هم میشد چقدر خوش گذشت اینم تنها عکس تکی دخترم البته با بقیه عکس داری ولی یه خبر خوب اینکه عکست رو گفتیم عکاس دائی اینا ازت بگیره که اونروز رفتیم انتخاب کردیم تا ...
10 ارديبهشت 1392