خواب
چند شب پیش خوابی دیدم که برای اولین بار توی خواب نگرانی مادر بودن رو احساس کردم
و اما خوابم
یکباره دیدم یه جائی هستم که پر از آدم هست ولی من هیچکس رو نمیشناختم و وقتی گفتم اینجا کجاست ؟گفتن تو مردی و من میگفتم پس چرا جنازم رو ندیدم آخه فکر میکردم باید مثل فیلمها یکباره باید ببینم که من معلق بالای سر جنازه ام هستم
رفتم به سمت مسجد تا وضو بگیرم و نماز بخونم که گفتم من مردم ؟ گفتن اینجا یه جائی هست که کسائی که هنوز کامل نمردن میان اینجا. بعد یکباره یادم به سنا افتاد و اینکه یه بچه کوچیک دارم و شروع کردم بلند بلند برای سنا و اینکه به من نیاز داره گریه کردن و یکباره از خواب پریدم و دیدم سنا توی بغلم خوابه باورم نمیشد چقدر خوشحال شدم و آروم
سنا چه ناز و با آرامش در کنارم خوابیده بود
چقدر خوشحالم که هنوز در کنارش هستم
با اینکه وقتی از خواب بیدار شدم از این که رفته بودم توی مسجد خوشحال بودم ولی . . .