سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

دخترم و دو تا مروارید جدیدش

پنج شنبه ٦ مهر بود که دخترم داشت میخندید و دهنش باز بود و من داشتم باهاش بازی میکردم یکباره دیدم بله دخترم سمت راستش ٢ تا دندون جدید جوونه زده حالا با این حساب دخترم ٥ تا مروارید داره دو تا وسط و پائین یکی سمت چپ و دو تا هم سمت راست هنوز دو تا دندون وسطش درنیامده اینطرف و اونطرفش دندون درآورده البته یکیش یه کوچولو بیرون اومده ولی یکی دیگه دندونش هنوز توی لثه هست ولی سفیدیش زیر لثه اش معلومه دخترکم مبارکت باشه این نقلیها چقدر زود داری بزرگ میشی و من هر روز دلتنگتر میشم برای روزهای اول به دنیا اومدنت البته این روزها حسابی هوشیار هستی و به اطرافت توجه داری ما رو میشناسی امروز صبح وقتی بابائی میخواست بره سرکار تو حسابی نارآرومی ک...
8 مهر 1391

اولین پیک نیک 3 نفره

دیروز دوشنبه که تعطیل به خاطر مبعث بود ما اولین پیک نیک ٣ نفرمون رو رفتیم    صبح ساعت ٨:٣٠ راه افتادیم و رفتیم سپیدان نشستیم صبحانه خوردیم و بعدش یه سرسره بود که بابائی با دخترش سوارش شد و دخترشو برد سرسره سواری بعدش هم رفتیم آبشار مارگون و چون آفتاب بود و نمیخواستیم صورت گلمون بسوزه یه کلاه خوشگل همونجا براش خریدیم اینم سنا خانم کنار آبشار   بعد هم رفتیم یه جائی نزدیک آبشار مارگون که خیلی دنج و خلوت بود با بابائی جوجه کباب درست کردیم و خوردیم و اینم عکس وقتی که دخملی بعد ناهار بیدار شد نی نی و باباش و اما شکار لحظه های دیروز   راستی این کارو هم جدیدا انجام میدی که مامانی عاشقشه ...
1 مهر 1391

اولین مروارید سنا

وای اینقدر ذوق زده شدم داشتم باهات بازی میکردم و تو داشتی میخندیدی و من به نظرم دیدم که یه نقطه سفید روی لثه ات دیدم و وقتی دست کشیدم وای باورم نمیشد اولین مروارید روی لثه دخترم تنجه زده بود کلی ذوق زده شدم و زنگ زدم به بابائی و بهش از طرف تو گفتم که برات یه نون بخره آخه دیگه نون خور بابائی شدم و اونم کلی ذوق زده شد بعد هم زنگ زدیم به مامان بزرگ که نبود به بابا بزرگ گفتیم و اونم کلی تبریک به دخترم گفت که میخواست گوشی تلفن رو بخوره پس ساعت ١١:٣٥ دقیقه مامانی متوجه اولین دندون سنا کوچولو شد وای چقدر خوشحالم معلوم نیست دخترم چقدر درد کشیده قربون دخترم برم و هیچ وقت درد کشیدن و سختی کشیدنش رو نبینم گلم بعد از یک روز دیدم دخترم دو تا مر...
1 مهر 1391

چقدر من و بابائی ذوق زده ایم

امروز ٢٩ مرداد سال ٩٠ هست ،یه روز خاطره انگیز برای من و بابائی امروز من و بابا از شدت ذوق زدگی توی پوست خود نمی گنجیدیم ،باورم نمیشد که خدا من و بابائی رو اینقدر دوست داشته باشه که هدیه به این گران قیمتی بهمون داده باشه من و بابا همیشه عاشق دختر بودیم ولی وقتی توی سونوی هفته ١٣ام دکتر بهمون گفت که به احتمال زیاد نی نی پسر هست ،و همه از ظاهر مامانی میگفتن که نی نی پسمل دالی ،مامانی و بابائی هم خودشون رو برای یه شازده پسر آماده کرده بودند ولی ولی اونروز خانم دکتل که داشت نی نی رو به مامانی نشون میداد که زبونک میندازه یباره گفت یه خانم دخمل طلا هم که دالی،مامانی از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزنه ،آخه اینقدر یکباره دکتر این حرف را زد که من...
25 شهريور 1391

تاخیر در نوشتن

دخترکم سنا جون مامانی ببخشید مدتهاست که نتونستم توی وبلاگت مطلب بذارم آخه نتمون قطع شده بود و من دسترسی به نت نداشتم تا برات مطلب بذارم   ولی یکم تنبلی از خودم هم بود آخه کاش مطالب رو بر اساس تاریخ توی ورد تایپ کرده بودم تا بعد وارد وبلاگت میکردم و تاریخ ها از دستم نمیرفت چون تو کلی پیشرفت کردی و من همه تاریخ ها رو یادم نمونده واقعیت دیگه اینکه این روزها اینقدر وروجک و شیطون شدی که من وقت سر کامپیوتر اومدن پیدا نمیکنم حالا هم که تازه از خواب بیدار شدی و داشتی با اسباب بازیهات بازی میکردی داری چهار ست و پا به سمت من میای و حالا که رسیدی داری از صندلی کامپیوتر بالا میای تا خودت رو به من برسونی چقدر این روزها به صبر و بردب...
25 شهريور 1391

دخترم و اولین مریضی

چقدر دیروز به من وبابائی سخت گذشت آخه دختر نازم مریض شده بود و بی حال بود حسابی تب داشتی و خدا رو شکر که بابائی خونه بود وگرنه من حسابی میترسیدم ، با بابائی کلی پارچه خیس روی شکمت گذاشتیم و تو گریه میکردی آخه خیلی تبت بالا بود و من برات سیب رنده کردم آخه زن دائی مریم بهم گفت سیب و آب سیب تب رو پائین میاره کمی بهتر شدی ولی همش دلت میخواست مامانی کنارت باشه و بهت شیر بده و تو توی بغلش لالا کنی ولی تو خیلی داغ بودی و بدن مامانی از شدت تبت میسوخت بعدازظهر رفتیم بیرون تا تو یه هوائی بخوری وچقدر توی راه پله تو برای بابائی با صدای بلند خندیدی و شب هم رفتیم خونه آقای حسینی و دینا کلی دست میزد و نی نای نای کرد که تو با تعجب بهش نگاه میکردی خدا...
25 شهريور 1391

سومین مروارید عسلمون

وای دوباره مامانی رو ذوق زده کردی  روز ١٦ شهریور بود داشتم لباست رو عوض میکردم که یه لحظه یه سفیدی روی لثه ات دیدم و وقتی دست زدم دیدم بله که یه مروارید دیگه توی دهن دخترم جوونه زده فکر میکردم که اگه دوباره قراره که دندون دربیاری بالای دو تا دندون قبلیت درمیاد ولی نه اولین دندون نیش سمت چپ یه کوچولو اومده بیرون   ...
25 شهريور 1391

توانائی های جدید سنا عسلی

ببخشید مامانی کاش تونسته بودم تمام این تغییراتت رو با تاریخ دقیقش برات ثبت کنم تو جزو کوچولوهائی هستی که خیلی زود کلی کارها رو انجام دادی با اینکه دیرتر از بقیه غلت زدی ولی وقتی که غلت زدی سریع بعدش شروع به سینه خیز کردی و اونم حرفه ای جلو میرفتی وقتی یه چیزی رو که برات جذاب هست میبینی مثل جت سینه خیز میری اوایل وقتی میخواستیم غذا بخوریم و تو نتونی دست بزنی میشوندیمت و اسباب بازیهات رو جلوت میزاشتیم تا بازی کنی ولی 5 مرداد بود که رفته بودیم باغ گل نرگس که مخصوص محل کار بابا اینا بود و دیدیم که شما از حالت نشسته به سینه خیز میری و سریع سراغ سفره غذا میای گفتیم شاید به خاطر حصیر که حالت سر داره تو میتونی این کارو بکنی ولی از فرداش دی...
20 شهريور 1391