دخترم و اولین مریضی
چقدر دیروز به من وبابائی سخت گذشت آخه دختر نازم مریض شده بود و بی حال بود
حسابی تب داشتی و خدا رو شکر که بابائی خونه بود وگرنه من حسابی میترسیدم ، با بابائی کلی پارچه خیس روی شکمت گذاشتیم و تو گریه میکردی آخه خیلی تبت بالا بود و من برات سیب رنده کردم آخه زن دائی مریم بهم گفت سیب و آب سیب تب رو پائین میاره
کمی بهتر شدی ولی همش دلت میخواست مامانی کنارت باشه و بهت شیر بده و تو توی بغلش لالا کنی ولی تو خیلی داغ بودی و بدن مامانی از شدت تبت میسوخت
بعدازظهر رفتیم بیرون تا تو یه هوائی بخوری وچقدر توی راه پله تو برای بابائی با صدای بلند خندیدی و شب هم رفتیم خونه آقای حسینی و دینا کلی دست میزد و نی نای نای کرد که تو با تعجب بهش نگاه میکردی خدا رو شکر تبت پائین اومده بود ولی برای احتیاط قطره استامینوفن خریدیم
روز و شب سختی بود من و بابائی خیلی نگرانت بودیم وقتی به چهره بی حالت نگاه میکردم دلم ریش میشد آخه موقع خواب خیلی آروم و خسته به نظر میرسیدی
راستی دیشب خونه دوست بابا برای چند ثانیه خودت تنها وایسادی من ازت فاصله گرفتم ولی قربونت برم تو همین جوری وایساده بودی و نیفتادی
اصلا دلم نمیخواد مریض بودنت رو ببینم کاش همه دردا و مریضی ها برای من باشه و به تن دخترم هیچ بادی نخوره
الهی قربونت برم که توی مریضی هم خنده از لبت دور نمیشد فقط از چشمها و حرکاتت بی حالی موج میزد برای اولین بار گل دخترم روی زمین دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه میکرد
فدای اون چشمهای نازت بشه مادر حالا هم عین فرشته ها خوابیدی و من دارم وبلاگت رو مرتب میکنم