سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

دخترم خدا در همه حال پشتیبانت باشد

"خداي عزيز و مهربانم خداوند، اون كساني رو كه ازش ميخواهي كنارت باشن بهت نميده، بلكه اون كساني رو كنارت قرار ميده كه بهشون نياز داري. .... بهشون نياز داري تا كمكت كنن (تا كمك كردن رو ياد بگيري)، باعث رنجش تو بشن (چون تا گچ درده سمباده خوردن رو تحمل نكنه، يك مجسمه يه زيبا نميشه)، تو رو ترك كنن (تا ياد بگيري روي پاي خودت بايستي)، عاشقانه دوستت داشته باشن (تا بدوني كه تو هم بايد عشق بورزي)، تا از تو انساني ساخته بشه كه خداوند ميخواد تو اونطور باشي. خداي عزيزم، اون كسي كه همين الان مشغول خوندن اين متنه، زيباست (چون دلي زيبا داره)، درجه يكه (چون تو دوستش داري بهش نظر كرده اي)، قدرتمند و قوي و استواره (چون تو پشت و پناهش هستي) و من خيلي دوستش ...
25 ارديبهشت 1391

چقدر این روز رو دوست دارم

پارسال بود، همين روزها كه تو توي من پا گذاشته بودي و من حال عجيبي بودم... پارسال بود كه آن خواب عجيب تكرار شد و خداي قرآن به صراحت گفت :"نترس! ما تو را بشارت مي‌دهيم به دخترکی زیبا و معصوم... " من ترسيده بودم و با كسي چيزي نمي‌گفتم. پارسال بود كه چند روزي را لب بستم و هي ترديد توي دلم بود كه دل بسپارم به پيام خدا يا توهمي دخترانه است صحبت خدا با زني كه روزي دست كرد سوي ملكوت و كودكش را در آغوش گرفت...  خدايا از اين به بعدش رو به خودت سپردم... اين تو و اين بنده كوچك خودت كه داري بزرگش مي كني و براش خدايي مي كني... كمكم كن بتونم براي اين بنده كوچيك خوب مادري كنم...   گل من سنا همه زندگیم امروز 4 ماه و 4 روزه شد چقدر ا...
24 ارديبهشت 1391

تقدیم به تو با تمام وجودم

اين را آرام در گوشت اعتراف مي‌كنم سنای کوچک من: از وقتي كه آمده‌اي زندگي من نظم گرفته. خانه‌ام هميشه مرتب است. بر خلاف انتظار همه، موهايم را كوتاه نكرده‌ام. تو عادت كرده‌اي چند دقيقه‌اي را روي كريرت بنشيني و به مادرت فرصت بدهي كمي به خودش برسد، آرايش كند و موهايش را بالاي سرش ببندد تا كه موقع بغل كردنت توي دهانت نروند. آشپزي كردن را دوست داري. مي‌برمت تو آشپزخانه و برايت آواز مي‌خوانم... گاهي از صداي خردكن پياز و هويج و... خنده‌ات مي‌گيرد و بلند بلند مي‌خندي. به بعضي از صداها مثل فندك گاز با دقت توجه مي‌كني و از بعضي صداها مي‌ترسي. وقتي ظرف مي‌شو...
24 ارديبهشت 1391

سنا گلم صد روزگیت مبارک

سلام به همه مامانای گل و ناناز اومدم بگم سنای گل ما 100 روزه شد الهی مامانی قلبونش بره که 100 روزه زندگی ما رو روشن کرده ببخشید دیشب کلی مهمون داشتم تا آخر شب موندن و کلی کار از مهمونی دیشب مونده که باید انجام بدم و تازه اینکه قراره امروز بعدازظهر دوستای کلاس نقاشیم بیان دیدن نی نیم خلاصه اینکه کلی کار دارم ،پس بعدا میام جواب پستها رو میدم دوستون دارم ،بای
21 فروردين 1391

سنا جونم اولین عیدت مبارک

گل مامانی امسال موقع تحویل سال من و بابائی یه فرشته ناز کنارمون داریم نمیدونیم که چه طوری میتونیم خدا رو به خاط این هدیه نازش شکر کنیم سنا جونم روز عید ٩٠ روزه هست سنای ٨٠ روزه در تحویل سال ٩١ چه بامزه ، قلبونت برم مامانی عزیزکم نانازم فدای تو که همه زندگی مائی راستی یک هفته مونده به عید با زن دائی رفتیم سر خیابون و گوش دخملی را سوراخ کردیم و تو مثل همیشه خیلی دختر آرومی بودی و خیلی بی تابی نکردی عزیز دل مامان با گوشوار چقدر ناز شدی مامائی(این کلمه رو در این روزها که 98 روزت شده میگی و من حسابی ذوق میکنم مخصوصا وقتی شیر میخوای و من مشغول کارم ،وقتی دیگه مایوس میشی شروع میکنی و با ناله میگی ماما مامائی)  ...
20 فروردين 1391

سال یک هزار و سیصد و نود و یک مبارک

    ساعت ٨:٤٥ ساعت تحویل سال ٩١ در کنار بابائی و جوجومون هست دخترم من و بابائی تصمیم گرفتیم که موقع تحویل سال با دخترمون بریم یه جای متبرک و چون به خاطر تو نمیتونستیم زود بریم جائی رفتیم علی ابن حمزه موقع تحویل سال دخملم خواب و بغل بابائی بود ،چقدر تو ناناز خوابیده بودی و من و بابائی به خاطر وجود تو کلی خدا رو شکر کردیم اینم عکس دخملی بغل بابائی در هنگام تحویل سال دخملم عیدت مبارک ایشالله صد سال زنده باشی اینم تیپ دخملی موقع سال تحویل و 2 روز اول عید     ...
20 فروردين 1391

اولین سفر 3 تائی

8/01/91 اولین سفر سه تائی ما شروع شد اونم به پایتخت ایران یعنی تهران صبح اول رفتیم با مامان بزرگ اینها (هر دو طرف)خداحافظی کردیم و سفرمون رو با یاد خدا و دعای خیر اونها شروع کردیم تو توی ماشین معمولا خواب بودی توی کریرت و وقتی بیدار میشدی میومدی تو بغل مامانی جلوی ماشین ولی اصلا دوست نداشتی زیاد بغل باشی چون دست و پات بسته بود و نمیتونستی آزاد باشی روز اول سفر: شیراز ------قم     اینم اولین عکس، موقع حرکت: شب بود که رسیدیم قم و پیش خاله زهرا توی راه فهمیدیم که اونشب شب میلاد خانم زینب (س) هست و روز پرستار پس برای خاله یه کیک تبریک روز پرستار گرفتیم اینم عکس دخملی با کیک خاله زهرا چه کیک خوشمزه ای بود...
20 فروردين 1391

معذرت خواهی از سنا خانم

عزیز دلم ببخشید از اینکه تاریخ مطالبی که برات میذارم و ترتیبشون درست نیست آخه مامانی یه جوجو تو خونه داره که بهش اجازه نمیده هر روز براش مطالبش رو بذاره منم فقط سعی میکنم که برای گلم خاطراتش رو بنویسم دیگه ترتیبش رو ببخشید گل مامان ...
20 فروردين 1391

خرید عید سنا جوجو

دخترم نفس من و بابا دیشب و پریشب رفتیم برا سنا جونم خرید عید ،با اینکه سخت بود و دست من و بابائی افتاد ولی با خودمون بردیمش برا خرید آخه من اگه سنا جوجوم رو با خودم نبرم همش دلم تو خونه هست و آروم و قرار ندارم کلی چیزهای خوشمل برای کلوچمون خریدیم چندتا سرهمی و یه بلرسوت و یه لباس که من فکر نکنم برا عیدش اندازش باشه وای که من و بابائی چقدر ذوق می کنیم برا نی نی خرید میکنیم وای تازه از تاپ لاین اون مدلی رو که هروقت میومدم تو نت دلم براش قنج میرفت رو خریدم البته فکر کنم بدرد تابستون دخترم بخوره آخه سایز کوچیکش رو نداشت این عکس رو میگم گل مامان خب حالا میخوام برات عکس بقیه خریدهات رو بذارم اول از همه سرهمی ها رو میذارم ...
23 اسفند 1390

واکسن دو ماهگی سنا

روز شنبه 13 اسفند با بابابزرگ و مامان بزرگ رفتیم واکسن دو ماهگی دخترم رو زدیم قربون دخترم برم که اینقدر صبور هست البته موقع آمپول حسابی گریه کرد و درمانگاه رو سرش گذاشت و دل مامان و آتیش زد اشک تو چشمام جمع شده بود عزیز دلم کلی دردش اومد بازم خدا رو شکر قبلش بهت استامینوفن داده بودم و بعدش هم با خوردن شیر خوابت برد و من اومدم خونه مامانی اینها تا اگه خیلی بی قراری کردی کمکم باشن که خدا رو شکر خیلی اذیت نکردی اینم عکس از اونروزت هست که بعد از واکسنت و خوابت ازت گرفتم عزیزم چقدر تو ماهی این لحظه ها آدم دلش میخواد بغلت کنه و بچلونتت توی بغلش ببخش که پست ها بر اساس تاریخ پشت سر هم نیستن ،آخه بعضی مواقع وقت نمی کنم برات به موقع پست بذار...
23 اسفند 1390