سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

تقدیم به تو با تمام وجودم

1391/2/24 11:42
نویسنده : مرضیه
221 بازدید
اشتراک گذاری
اين را آرام در گوشت اعتراف مي‌كنم سنای کوچک من:
از وقتي كه آمده‌اي زندگي من نظم گرفته. خانه‌ام هميشه مرتب است. بر خلاف انتظار همه، موهايم را كوتاه نكرده‌ام. تو عادت كرده‌اي چند دقيقه‌اي را روي كريرت بنشيني و به مادرت فرصت بدهي كمي به خودش برسد، آرايش كند و موهايش را بالاي سرش ببندد تا كه موقع بغل كردنت توي دهانت نروند.
آشپزي كردن را دوست داري. مي‌برمت تو آشپزخانه و برايت آواز مي‌خوانم... گاهي از صداي خردكن پياز و هويج و... خنده‌ات مي‌گيرد و بلند بلند مي‌خندي. به بعضي از صداها مثل فندك گاز با دقت توجه مي‌كني و از بعضي صداها مي‌ترسي. وقتي ظرف مي‌شويم آنقدر دست و پا مي‌زني كه وسوسه مي‌شوم بغلت كنم تا كمي آب بازي كني.
سحرخيز شده‌ام. تو شب‌ها زود مي‌خوابي و خوب مي‌خوابي. هر چند ما هنوز نتوانسته‌ايم خوابمان را با تو تنظيم كنيم. دير مي‌خوابيم و زود بيدار مي‌شويم! آخر من و پدرت از نور ماه انرژي مي‌گيريم... به گمانم تو هم شبيه خاله‌ات آفتابي باشي...
اگر چه بيرون رفتن را برايم سخت كرده‌اي ولي با اين همه محيط خانه‌ام با تو گل گلي است... رنگي رنگي است...
با اين چشم‌هاي خسته از بي‌خوابي، با اين كمر دردهاي متوالي، با اين قناعت عجيب به دوستت دارم‌هاي پنهان پدرت كه بايد كشف شوند، با اين مقاله‌هاي ناتمام، توي سجده‌هاي نمازهاي تندم خدا را با خشوعي عجيب كه پيش از اين در خود نمي‌ديدم سپاسگزاري مي‌كنم. بخاطر تو، بخاطر بودنت، بخاطر آمدنت به زندگي من و علی ... 
پرنسس زیبای من! آخر مگر يك زن چقدر مي‌تواند شيدايي موجودي كوچك باشد كه با معصوميتي تمام مي‌چسبد به سينه زن و آرام مي‌خوابد؟
اگر زمان به عقب برمي‌گشت عاشقانه‌تر از سال پيش تو را طلب مي‌كردم از خدا ...
و در انتها
من يك جور خاص و ويژه‌اي دوستت دارم كه سردرآوردن از كيفيتش سخت است.
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)