سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

سنا خانم یه ماه بزرگتر شد

گل دخترم امروز 8 ماهش تموم شد و امروز وارد 9 ماهگیش میشه   گل زندگی ما چقدر این روزهای شیرین زود در حال گذر هستن با اینکه نگهداری از تو این روزها خیلی سخته اما شیرین و سراسر هیجانه دخترم یه کار جدید میکنه و با شنیدن اهنگ شروع به دست زدن میکنه اما با مزه بودنش به اینه که دستهاش مشت هست و بهم میزنه و با ذوق به ما نگاه میکنه که تشویقش کنیم    وای دلم میخواست این لحظه های ناب و بکر رو میتونستم ازت فیلم بگیرم ولی تو تا دوربین رو میبینی دست میکشی و دنبال دوربین میای نفس مادر خیلی دوست دارم بعضی وقتها اینقدر توی بغلم فشارت میدم ولی بازم دلم سیر نمیشه نمیدونم چی بنویسم تا اوج احساسم رو بیان کنم واقعا چیزی ...
20 شهريور 1391

سنا و بی بی انیشتین

سنا گلی حسابی عاشق بی بی انیشتین هست و وقتی براش میذارم حسابی نگاه میکنه مثل حالا که اگه بتونم ازت عکس میگیرم که جذب دیدن صحنه هاش هستی و چقدر عروسکهاش رو دوست داری و براشون ذوق میکنی و کلی هم با آهنگهاش نی نای نای میکنی وای نه همین که دوربین رو دست مامان دیدی با اینکه من با کلی احتیاط اینکارو کردم راه افتادی و اومدی پیش من که دوربین رو بگیری حالا هم کنار صندلی من نشستی و نگاه میکنی چقدر دوست داشتم از اون حالتت عکس میگرفتم روی بالش من دست گذاشته بودی و به حالت چهار دست و پا داشتی با دقت بی بی انیشتین رو نگاه میکردی قربونت برم که با این چشمهای کنجکاوت با دقت به تصویرها نگاه میکنی من عاشق این چشمهاتم که همه رو مسحور خودش میکنه...
20 شهريور 1391

اومدن دوست بابائی از تهران

خاله زهرا و عمو رضا این هفته اومدن خونمون و حسابی به سنا خانم خوش گذشت ولی به مامانی زیاد خوش نگذشت چون که سنا گلی موقع غذا همش میخواست بیاد توی سفره و نمیذاشت مامانی و بقیه راحت غذا بخورن یا اینکه میخواست مامانی پیشش باشه و بعدش کلی کار روی دست مامانش میموند کلی مواقع هم بهونه شیر میگرفت این گلی خانم ما لحظه اولی که اومدن خونه برخورد تو خیلی بامزه بود دخترم به اصطلاح خجالت میکشید ازشون نشسته بود و سرش رو به یه طرفش خم کرده بود و دستش رو به سمت عقب تکون میداد و سرش رو هم انداخته بود پائین و زیر چشمی نگاهشون میکرد و لبخند میزد وای واقعا این فیگورت خیلی بامزه بود خاله زهرا و عمو رضا کلی ذوق کردن و خودشون رو نگه میداشتن که تو رو نخورن شب ...
20 شهريور 1391

سنا خانم مامانی شده

چقدر این روزها از نبودن من در کنارت میترسی صبحها که بیدار میشی اولین جائی که به سمتش میری تا منو ببینی آشپزخونه هست بغل هر کسی باشی تا دستم رو به سمتت میارم میای بغلم و بهم میچسبی و من با تمام وجود احساس نیازت رو به آغوشم احساس میکنم اگر کنارت خوابیده باشم خوابهات عمیقتر و آرامش بیشتری توی چهرت هست و بعضی موقع ها سرت رو میاری و کنار سینم میذاری و میخوابی امروز یه کار بامزه کردی که بابائی گفت عکسش رو بگیرم تا اونم بیاد ظهر ببینه صبح ساعت ٨ بیدار شدی و کلی با سینه خیز دور خودت گشتی بعد ساعت ٩ بود که دیگه دیدم خوابت میاد بغلت کردم و خوابوندمت و بهت شیر دادم کلی شیر خوردی ولی بازم نخوابیدی منم دیگه ولت کردم و تو دوباره سینه خیز رفتی سم...
27 تير 1391

سنا گلی و اولین روز غذا خوردنش

دخترم برای اولین بار روز سه شنبه ٢٠ تیر ١٣٩١ اولین طعم غذا رو چشید مامانی براش فرنی درست کرد و یه قاشق بهش داد اینقدر بامزه و ناز خوردی وای نمیدونی چقدر من و بابائی ذوقت کردیم و بابائی هم برات آهنگ السون و ولسون رو گذاشته بود و تو دوست داشتی که هنوزم بخوری ولی روز اول باید با ١ قاشق شروع میکردم خیلی دوست داشتم بازم بهت بدم بخوری ولی بابائی گفت شاید دلش درد بگیره کلی هم فیلم و عکس ازت گرفتیم مامانی سنا جونم تو همه زندگی من و بابائی هستی ،زندگیمون با حضورت کلی رنگش عوض شده بابائی که از میاد خونه تو جوری براش میخندی و ذوق میکنی که قند توی دلمون آب میکنی فکر کنم خستگی بابائیت با این خنده هات حسابی در میره چقدر تو شیرینی سنای من ماد...
27 تير 1391

تقدیم به دخترم

من تو را تصوير خواهم كرد. تو را به رنگ، به نور، و به آوازهاي رنگين تبديل خواهم كرد. تو را به گل، به كوه و به رودخانه هاي خروشان تبديل خواهم كرد. ... من از تو دنيا را خواهم ساخت و براي تو دنيا را اگر سخنم را باور نمي كني هنوز قدرت ِ دوست داشتن را باور نكرده اي... ...
13 تير 1391

دخترم قدر اطرافیانت رو بدون

 پياز و رنده رو پرت كردم توي سينك، اشك از چشم و چارم جاري بود. در يخچال رو باز كردم و تخم مرغ رو شكستم روي گوشت ، روغن رو ريختم توي ماهيتابه و اولين كتلت رو كف دستم پهن كردم و خوابوندم كف ش ، براي خودش جلز جلز خفيفي كرد كه زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوايي نداشتيم.مي گفت نون خوب خيلي مهمه ! من كه بازنشسته ام، كاري ندارم ، هر وقت براي خودمون گرفتم براي شما هم ميگيرم. در مي زد و نون رو همون دم در مي داد و مي رفت. هيچ وقت هم بالا نمي اومد، هيچ وقت. · دستم چرب بود، اصغر در را باز كرد و دويد توي راه پله. پدرم را خيلي دوست داشت. كلا پدرم از اون جور آدمهاست كه بيشتر آدمها دوستش دارند...
1 تير 1391

این فسقلی ما همش دستشو میخوره که

اینم اولین عکس از دست خوردن دخملی بذار همشونو بخورم ببینم چه مزه ای میدن؟ بذار حالا که دستام توی دهنمه یه تمرین سوتی هم بکنم اینجا هم که بغل دائی مهرداد دارم همش رو با هم میخورم مامانی توی چه فکری هستی؟ ...
31 خرداد 1391

این کلوچه مامان هر روز یه مدل میخوابه

چقدر اونموقع کوچمولو بودی یادش بخیر در حال خواب دستات رو به بالا بود     یه مدتی فقط دل بالا میخوابیدی که باعث شد موهای پشت سرت بریزه ولی تو اینجوری دوست داشتی کم کم شروع کردی به پهلو خوابیدن جدیدا هم دمر میخوابی یعضی وقتها هم با سر میری تو بالشت دیگه اصلا روی بالش نمیخوابی و در حال چرخیدن و غلت زدنی توی خواب اینجا هم سرتو گذاشتی روی دستت اینجا هم عروسکم تازه از خواب بیدار شدی   ...
31 خرداد 1391