سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

دخترم قدر اطرافیانت رو بدون

1391/4/1 10:45
نویسنده : مرضیه
232 بازدید
اشتراک گذاری

 پياز و رنده رو پرت كردم توي سينك، اشك از چشم و چارم جاري بود. در يخچال رو باز كردم و تخم مرغ رو شكستم روي گوشت ، روغن رو ريختم توي ماهيتابه و اولين كتلت رو كف دستم پهن كردم و خوابوندم كف ش ، براي خودش جلز جلز خفيفي كرد كه زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوايي نداشتيم.مي گفت نون خوب خيلي مهمه ! من كه بازنشسته ام، كاري ندارم ، هر وقت براي خودمون گرفتم براي شما هم ميگيرم. در مي زد و نون رو همون دم در مي داد و مي رفت. هيچ وقت هم بالا نمي اومد، هيچ وقت.
· دستم چرب بود، اصغر در را باز كرد و دويد توي راه پله. پدرم را خيلي دوست داشت. كلا پدرم از اون جور آدمهاست كه بيشتر آدمها دوستش دارند ، اين البته زياد شامل مادرم نمي شود . صداي اصغر از توي راه پله مي اومد كه به اصرار تعارف مي كرد و پدر و مادرم را براي شام دعوت مي كرد بالا. براي يك لحظه خشكم زد. ما خانواده ي سرد و نچسبي هستيم. هم رو نمي بوسيم، بغل نمي كنيم، قربون صدقه هم نميريم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جايي نميريم. خانواده ي اصغر اينجوري نبود، در مي زدند وميامدند تو،روزي هفده بار با هم تلفني حرف مي زدند؛ قربون صدقه هم مي رفتند و قبيله اي بودند. براي همين هم اصغر نمي فهميد كه كاري كه داشت مي كرد مغاير اصول تربيتي من بود و هي اصرار مي كرد، اصرار مي كرد.
· آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر كار برگشته بودم، توي يخچال ميوه نداشتيم.. چيزهايي كه الان وقتي فكرش را مي كنم خنده دار به نظر مياد اما اون روز لعنتي خيلي مهم به نظر مي رسيد. . اصغر توي آشپزخونه اومد تا براي مهمان ها چاي بريزد و اخم هاي درهم رفته ي من رو ديد. پرسيدم براي چي اين قدر اصرار كردي؟ گفت خوب ديدم كتلت داريم گفتم با هم بخوريم. گفتم ولي من اين كتلت ها رو براي فردا هم درست مي كردم. گفت حالا مگه چي شده؟ گفتم چيزي نيست، اما ... در يخچال رو باز كردم و چند تا گوجه فرنگي رو با عصبانيت بيرون آوردم و زير آب گرفتم. پدرم سرش رو توي آشپزخونه كرد و گفت دختر جون، ببخشيد كه مزاحمت شديم. ميخواي نونها رو برات ببرم؟ تازه يادم افتاد كه حتي بهشون سلام هم نكرده بودم .تمام شب عين دو تا جوجه كوچولو روي مبل كز كرده بودند .وقتي شام آماده شد پدرم يك كتلت بيشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ي گياه خواري چند قاشق سالاد كنار بشقابش ريخت و بازي بازي كرد. خورده و نخورده خداحافظي كردند و رفتند و اين داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
· چند روز پيش براي خودم كتلت درست مي كردم كه فكرش مثل برق ازسرم گذشت: نكنه وقتي با اصغر حرف مي زدم پدرم صحبت هاي ما را شنيده بود؟ نكنه براي همين شام نخورد؟ از تصورش مهره هاي پشتم تير مي كشد و دردي مثل دشنه در دلم مي نشيند. راستي چرا هيچ وقت براي اون نون سنگك ها ازش تشكر نكردم؟ آخرين كتلت رو از روي ماهيتابه بر مي دارم. يك قطره روغن مي چكد توي ظرف و جلز محزوني مي كند. واقعا چهار تا كتلت چه اهميتي داشت؟ حقيقت مثل يك تكه آجر توي صورتم مي خورد:" من آدم زمختي هستم". زمختي يعني ندانستن قدر لحظه ها، يعني نفهميدن اهميت چيزها، يعني توجه به جزييات احمقانه و نديدن مهم ترين ها .
· حالا ديگه چه اهميتي داشت اين سر دنيا وسط آشپزخانه ي خالي چنگال به دست كنار ماهيتابه اي كه بوي كتلت مي داد آه بكشم. آخ. لعنتي، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط... فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو مي آمدند، ديگه چه اهميتي داشت خونه تميز بود يا نه.. ميوه داشتيم يا نه ...همه چيز كافي بود: من بودم و بوي عطر روسري مادرم، دست پدرم و نون سنگك . پدرم راست مي گفت. نون خوب خيلي مهمه . من اين روزها هر قدر بخوام مي تونم كتلت درست كنم، اما كسي زنگ اين در را نخواهد زد، كسي كه توي دستهاش نون سنگك گرم و تازه و بي منتي بود كه بوي مهربوني مي داد. اما ديگه چه اهميتي دارد؟ چيزهايي هست كه وقتي از دستش دادي اهميت ش را مي فهمي. نون سنگك خشخاشي دو آتشه هم يكي اش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)