سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

اولین بار که دخترم موهاش کوتاه شد

روز جمعه 5 آبان که مصادف با عید قربان بود مامانی تصمیم گرفت یه کوچولو موهای عسلش رو کوتاه کنه که عمه مریم که دختر عمه مامانی میشه و آرایشگر هست قبول کرد بیاد خونه عمه حبیبه اینها و موهای این دخترمون رو کوتاه کنه ولی چشمتون روز بد نبینه ،برای اولین بار توی این مدت بود که اینطوری صدای جیغ و گریه سنا رو میشنیدم اصلا باورم نمیشد که این سنا خانم هست که اینطور بیتابی میکنه و بالاخره اینکه ما مجبور شدیم موهای دخترمون رو کامل کوتاه نکرده ماجرا رو خاتمه بدیم آخه دیگه شما به هیچ عنوان اجازه نمیدادی کسی به موهای شما دست بزنه  اینم عکس سنا خانم قبل از کوتاه کردن موهاش   و این هم بعد از کوتاهی موهاش ...
19 آذر 1391

اولین سالگرد ازدواج 3 نفره

فکر میکردم که اولین سالگرد ازدواجمون که ٣ نفر شدیم خیلی برامون متفاوت باید باشه ولی فقط میتونم بنویسم متاسفم سنا کاش اینقدر بزرگ بودی که بتونم باهات دردل کنم ولی تو هنوز خیلی کوچولوئی و من دلم نمیخواد حرفهام غم رو توی دلت بشونه مامانی خوبه که تو هستی اما صد حیف که دیگه ...
18 آذر 1391

دخترم 8 مرواریدی شد

انار دونه دونه بچه اي دارم دردونه قشنگه مهربونه انار دونه دونه سه چهار روزه كه بچه ام گرفتار دندونه انار دونه دونه توي دهان بچه ام يه گل زده جوونه گل نگو مرواريده مثل طلا سفيده هيچ كس از اين قشنگ تر جواهري نديده عزیز دلم گل مامانی توی سفر مشهد دیدم که دخترم هشتمین مرواریدش هم جوونه زده خیلی بامزه بود وقتی نیش دندونت رو دیدم یه دفعه توی دلم گفتم فکر کنم این دخملی ما اینقدر که عجله برای دندون درآوردن داره فکر توی جشن تفلدش یه ست دندون کامل توی دهنش باشه دخترم مروارید جدیدت مبارک میگم این دخملی ما جون نمیگیره و وزن اضافه نمیکنه آخه تا میاد خوب بخوره و وزن بگیره یه دندون جدید درمیاره و چند روزی بد غذا میشه از شیطونی هم...
14 آذر 1391

یازده ماهگیت مبارک

مامانی ببخشید که با تاخیر برات نوشتم وای دختر عزیزم باورم نمیشه که یکماه دیگه یکسالت تموم میشه و شما وارد سالی جدید از زندگیت میشی               چقدر پارسال این روزها من و بابائی توی تک و تای خریدات بودیم به همه اسباب بازی فروشیها سر میزدیم و برای دخترمون عروسکهای خوشگل میخریدیم وسایلت رو جمع میکردیم و مامانی کلی باهات حرف میزد پارسال این موقع ها فقط صدای قلبت بود که من و بابائی ازت میشنیدیم ولی تو حالا کنارمون هستی و روز به روز بزرگ شدنت رو جلو چشمامون میبینم عزیزکم چقدر روزها زود سپری میشه ،اصلا باور نمیکنه که ١١ماه یا ٣٣٠ روز دخترم کنارمون هست و ما لحظه لح...
14 آذر 1391

سنا و کارهای جدیدش

خب دخمل گل و نازم تو دوباره خوابیدی و من در حالی که سرما خوردم و دلم میخواد استراحت کنم وقت رو غنیمت شمردم و میخوام از کارهای جدیدت بنویسم الهی قربونت برم که وقتی خواب هستی اینقدر ناز میشی مثل فرشته ها آدم دلش میخواد بشینه و ساعتها بهت نگاه کنه ولی تنها وقتی که من میتونم به کارهام برسم توی زمان خواب شماست پس شروع میکنم اول یادم افتاد که بگم که دخملی رو دیروز بردیم دکتر تا جواب آزمایشها رو دکتر ببینه که آقای دکتر بعد از دیدن آزمایشها گفتن مشکلی نداری و خدا رو شکر سالم سالمی من و بابائی هم تصمیم گرفتیم که الکی دکتر نبریمت چون دیروز کلی بچه سرماخورده و تب دار اونجا بودن که امکان داره الکی شما به خاطر قرار گرفتن توی محیط های آلوده مریض بش...
12 آذر 1391

اینم یه شیرینکاری جدید

قربونت برم که هر لحظه یه شیرینکاری تازه انجام میدی این روزها خیلی شیرین شدی و حسابی با کارهات من و بابائی رو سرگرم میکنی  خب حالا جدیدا چه کارهائی میکنی میشینی روی زمین و بعد همین طور که روی زمین نشستی دور خودت میچرخی و یه دور ٣٦٠ درجه میزنی جالبیش به این هست که وقتی یه چیزی دستت هست که میخواهیم از دستت بگیریم به جای اینکه مثل قبلنا چهار دست و پا فرار کنی و ببریش همین طور که توی دستت هست میچرخی تا ما نتونیم ازت بگیریمش جدیدا خیلی بابائی رو به اسمش صدا میزنی مثلا دیروز که جمعه و بابائی خونه بود بعدازظهر خوابیده بودیم ولی من و تو تنها دراز کشیده بودیم و تو بازی میکردی که بعد از یه ١ ساعتی حوصلت سررفت و نشستی بالای سر بابائی و...
12 آذر 1391

اولین قدم دخترم به تنهائی

چقدر توی ماهگرد یازدهم من و بابائی رو ذوق زده کردی   دیروز که جمعه دهم آذر بود دخترم برای اولین بار اولین قدمش رو به تنهائی برداشت و راه رفت ،البته هنوز بیشتر از یکی دو قدم نمیتونی برداری ولی نمیدونی که من و بابائی چه احساس خوشایند و لذت بخشی داشتیم از اینکه دخترمون خودش دیگه میتونه اولین قدمهاش رو برداره البته من چند روز قبل هم ذوق زده شده بودم آخه دیدم تو خودت دست روی زمین میزاری و رو پاهات بلند میشی یعنی خودت از حالت نشسته میتونی پاشی وایستی ولی وقتی بابابزرگ و بابائی ذوق من رو دیدن گفتن سنا چند روزی میشه که میتونه این کارو بکنه ولی من متوجه نشده بودم کلی تعجب کردم آخه من معمولا اولین کسی هستم که اولین کارت رو میبینم ولی ...
12 آذر 1391

وای خدا

وای یعنی به آسمونها پرکشیدم داشتم وبلاگت رو به روز میکردم که اومدی سرت رو گذاشتی روی پاهام بعد که بغلت کردم یه عکس خودت رو نشونت دادم و گفتم سنا این کیه ؟ گفتی م م م یعنی من وای خدا دلم میخواست قورتت بدم حالا هم از پاهام آویزونی و بهم میگی مدی ا یه طورائی انگار داری میگی مرضیه وای خدا بعضی وقتها فکر میکنم اگه خودم رو کنترل نکنم درسته میخورمت مامانی فدای تو و این لحظات شیرینت
28 آبان 1391

و اینم هفتمین مروارید دخترم

چهارشنبه شب ٣ آبان بود که دیدم دوباره یه مروارید جدید توی دهن دخترم جوونه زده حالا دخترم ٤ تا دندون بالا و ٣ تا دندون پائین داره این یکی دندون عسلم سمت راستش هست فدای دخترم بشم که داره حسابی بزرگ میشه فدات بشم نفس مامان که الان روی مبل نشستی داری به من نگاه میکنی و ذوق میکنی ، دس دسی هم میکنی
7 آبان 1391