سنا خانم مامانی شده
چقدر این روزها از نبودن من در کنارت میترسی
صبحها که بیدار میشی اولین جائی که به سمتش میری تا منو ببینی آشپزخونه هست
بغل هر کسی باشی تا دستم رو به سمتت میارم میای بغلم و بهم میچسبی و من با تمام وجود احساس نیازت رو به آغوشم احساس میکنم
اگر کنارت خوابیده باشم خوابهات عمیقتر و آرامش بیشتری توی چهرت هست و بعضی موقع ها سرت رو میاری و کنار سینم میذاری و میخوابی
امروز یه کار بامزه کردی که بابائی گفت عکسش رو بگیرم تا اونم بیاد ظهر ببینه
صبح ساعت ٨ بیدار شدی و کلی با سینه خیز دور خودت گشتی بعد ساعت ٩ بود که دیگه دیدم خوابت میاد بغلت کردم و خوابوندمت و بهت شیر دادم کلی شیر خوردی ولی بازم نخوابیدی منم دیگه ولت کردم و تو دوباره سینه خیز رفتی سمت آشپزخونه که من یه لحظه خوابم برد و وقتی چشمام رو باز کردم با تعجب دیدم که دم در آشپزخونه سرت رو گذاشتی زمین و خوابیدی ،باورم نمیشد آخه اصلا عادت نداری خودت بخوابی مگر شیر بخوری و وسطش خوابت ببره
عزیزم چقدر این روزهات رو دوست دارم ،چه احساس شیرینی بهم دست میده وقتی آغوش منو با هیچ جائی و هیچ کسی عوض نمیکنی
اگر حالا من تمام زندگی تو هستم تو از روزی که توی دل مامان جا گرفتی همه وجود من شدی
سنای ناز و زیبای من تو برایم تمام معنا و مفهوم عشق به زندگی هستی
دوستت دارم و عاشقانه میپرستمت