سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

این روزهای دخترم

دختر ناز و عزیزم اینقدر این روزها بزرگ شدی که هیچ وقت فکر نمیکردم به این زودی بتونم باهات حرف بزنم و تو کامل درک کنی دخترم دیگه یک دختر کامل و بالنده شدی که واژه کودک زیبنده تو نیست این کارها رو بلدی ولی در کل از جواب دادن و یک جا نشستن و آموزش دیدن فراری هستی از 1 تا 10 رو اگه نخوای شیطونی کنی بلدی بگی مامانی رو وقتی نشسته هلش میدی به سمت جلو و به پشتش میزنی و تپ تپو براش میخونی کتابهائی که برات از نمایشگاه خریدیم رو خیلی دوست داری و میاری تا برات بازشون کنم و تو اسمشون رو بگی تقریبا هر کلمه ای رو که بگیم تو تکرار میکنی حتی اگه نتونی کاملش رو بگی دارم این روزها باهات رنگها رو کار میکنم خنده دار اینه که به همه رنگها میگی آبی ...
9 شهريور 1392

سنا و نمایشگاه اسباب بازی

از 20 تا 25 مرداد توی شیراز نمایشگاه اسباب بازی بود که من حسابی دلم رو صابون زده بودم که برات یه خرید حسابی اسباب بازی میکنم ولی زهی خیال باطل چون اصلا اونی که فکر میکردم نبود فقط ساعت 8 شب اونجا مجریهای برنامه کودک فارس اومده بودن و برنامه داشتن فقط این قسمت نمایشگاه تا حدودی سرگرم شدی موقعی که اونها شعر میخوندن تو بادکنکت رو بالا میاوردی و تکون میدادی بعد اونها شعر عمو زنجیر باف رو خوندن که شما از بچه ها که جواب بله میدادن یاد گرفته بودی بگی بیه یعنی بعله ما هی توی ماشین عمو زنجیر باف میخوندیم و تو میگفتی بیه وای نمیدونی وقتی حرف میزنی آدم دلش میخواد درسته قورتت بده من که بعضی موقع ها دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم و حسابی تو...
9 شهريور 1392

چقدر ناز خوابیدی

الان ساعت 3 نصفه شب هست و من و بابائی بیدار هستیم تا به کارهامون برسیم عزیز دلم تو اینقدر ناز خوابیدی که دلم خواست برات یه مطلب بذارم نمیتونم عمق احساساتم رو برات بنویسم اینقدر ناز مثل فرشته ها خوابیدی که دلم میخواد بیام بغلت کنم و بوسه بارونت کنم عروسکم الان دلم میخواد بیام دست توی موهات کنم و یه دل سیر نگات کنم آرامش توی چهرت لبخند رو مهمون لبهای مامانی میکنه دوست دارم چشم به صورتت بدوزم و با چشمهام انقدر بهت زل بزنم که بدون اینکه حرفی بزنم تو تمام احساسم رو بخونی سنا جونم نازنینم چقدروقتهائی که توی خواب غلت میزنی تا بالاخره به من برسی و توی بغلم خوابت عمیق بشه رو دوست دارم  حس آرامشی که آغوش من به تو هدیه میده بزرگتری...
29 تير 1392

پاگشای عمه سمیه

خب جمعه اول ماه رمضون عمه سمیه رو پاگشا کردیم خیلی خوش گذشت و من که شور میزدم با وجود شما به کارهام نرسم با خانمی شما و زحمت زیاد بابا علیرضا مهمونی عالی برگزار شد غذا و دسر هم عالی شده بود دخترم خیلی ازت ممنون که اینهمه صبوری کردی تا مامانی و بابائی بتونن سر ساعت کارهاشون رو انجام بد بابائی هم با اینکه روزه بود واقعا زحمت کشید و حسابی خسته شد ماه رمضون شروع شده و بازهم مهمونی های افطاری و دید و بازدید های فامیلی من که عاشق مهمونی های دستجمعی فامیلی هستم کلی انرژی + میگیرم در کنار اقوام و تو هم که حسابی با بچه ها بازی میکنی و خوشحالی و اگر کسی کسی باهات بازی کنه از شدت خوشحالی جیغ میکشی مهمونی هائی که این هفته رفتیم  د...
26 تير 1392

دوباره مهمان خدا شدیم

ماه رمضان ماه مهمانی خدا شروع شده و بابائی روزه میگیره ولی من به خاطر اینکه هنوز شما زیاد شیر میخورید نمیتونم روزه بگیرم البته اگه بابائی رو راضی کنم میخوام امتحانی بگیرم ببینم میتونم یا نه خیلی این ماه رو دوست دارم توی این ماه آدم یه حس سبکی و روحانیت خاصی داره من که عاشق شنیدن دعای سحر و ربناهای موقع افطار هستم یکی دیگه از چیزهائی که توی این ماه خیلی به دلم میشینه شنیدن صدای آقای دستغیب در موقع سحرها هست حیف که این روزها به خاطر اینکه شما بیدار نشی نمیتونیم صدای رادیو رو زیاد کنیم وگرنه من در طنین صدای دعای سحر و مناجاتهای شبانه اش غرق میشم یکی دیگه از چیزهائی که منو به دوران جوانیم میبره صدای ترتیل قرآن هست مخصوصا اگر صدای...
26 تير 1392

تفریح بدون بابائی

وقتی بابائی یه ماموریت دو هفته تهران رفته بود ما با دائی اینا و مامان جون اینا کلی رفتیم و اطراف شیراز گشتیم اینم عکسهاش البته مال دو ماه پیش هست که الان وقت کردم و عکسهاش رو برات میذارم دلم حسابی هوای تفریح کرد کنار رودخانه توی تیره باغ دیگه جائی نبود تو بخوابی رو سر مامان جون خوابیدی؟ بغل بابائ جون در حال خوردن بنه اینم توی باغ دوست دائی"حسن آقا" که اونروز کلی با محمد کاظم بازی کردی کلی وقتم مشغول ذوق کردن برای این هاپو بودی اینم یه امامزاده نزدیک خرامه که برای نماز ظهر رفتیم اونجا اینجا هم باغ علیزاده که ناهار رو اونجا خوردیم و شما حسابی توی رود کوچولوئی که کنار باغشون بود&...
26 تير 1392

یه آلبوم یادگاری دیگه

خب بازهم میخوام برات از عکسهات یه البوم عکس جدید توی وبلاگت بذارم از همین چند روز اخیر شروع میکنم اولیش سنا خانم بوگاتی سوار و توپش صبر کن خب برو توی ادامه مطلب وروجک مامان سنا و صبا توی جشن بابا جون اینا دخترم که چشمهاش رو به هم فشار میده یعنی من خوابم ادامه ماجرا هنوز خوابم میاد خب دیگه پاشیم بسه چقدر خوابیدم راستی مامانی سلام اینم فندقی خونه و بابائیش اینجا هم که سنا عسلی داره خودشو توی آینه بوس میکنه و گلی ما که میخواد چادرش رو مثل مامانی بپوشه نماز بخونه الهی مامان فدات بشه کاش تکون نخورده بودی ولی بازم دوسش دارم ...
17 تير 1392