سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

دوباره مهمان خدا شدیم

1392/4/26 15:54
نویسنده : مرضیه
442 بازدید
اشتراک گذاری

ماه رمضان ماه مهمانی خدا شروع شده و بابائی روزه میگیره ولی من به خاطر اینکه هنوز شما زیاد شیر میخورید نمیتونم روزه بگیرم

البته اگه بابائی رو راضی کنم میخوام امتحانی بگیرم ببینم میتونم یا نه

خیلی این ماه رو دوست دارم

توی این ماه آدم یه حس سبکی و روحانیت خاصی داره

من که عاشق شنیدن دعای سحر و ربناهای موقع افطار هستم

یکی دیگه از چیزهائی که توی این ماه خیلی به دلم میشینه شنیدن صدای آقای دستغیب در موقع سحرها هست

حیف که این روزها به خاطر اینکه شما بیدار نشی نمیتونیم صدای رادیو رو زیاد کنیم وگرنه من در طنین صدای دعای سحر و مناجاتهای شبانه اش غرق میشم

یکی دیگه از چیزهائی که منو به دوران جوانیم میبره

صدای ترتیل قرآن هست مخصوصا اگر صدای ترتیل منشاوی باشه

یاد اونروزهائی که من و مامان جون و دائی سه تائی با تلاوت قرآن رادیو هر روز یه جز رو ختم میکردیم

چقدر دلم برای روزهای شیرین خونه بابا جون تنگ شده

سحرها و عدس پلوهای خوشمزه مامان جون

مهمونی های افطاری

رنگینک, ترحلوا, مسجد رفتنها و با سختی جا گیر آوردن,نمازهای کوتاه , عطر عرق گرم توی مسجد و موقع رفتن طنین صدای ربنا و شب آخر موقع برگشتن از مسجد و توی راه وداع با ماه رمضان که چقدر دلگیر بود

دلم برای لحظه لحظه اون روزها لک زده

در روزهائی که ماه رمضان نبود, صبحانه توی حیاط ,بابا جون که داشت آماده میشد بره سوپر مارکت ,دائی که بره سر کار و من و دائی علیرضا که بریم مدرسه و خاله زهرا هم که دانشگاه بود

ساندویچ های نون و پنیر و حلوا ارده مامان جون که من هنوز که هنوز طعمش زیر دهنم احساس میکنم

ما هیچ وقت عادت نداشتیم جدا غذا بخوریم حتی با اینکه بابا جون از مغازه دیر میومد ولی همیشه همه وعده ها رو دور هم میخوردیم

مامان جون عادت نداره بدون بابا و ما  به تنهائی غذا بخوره

هنوز هم که از اون زمان میگذره من عشقم اینه که وقتی دارم غذا میخورم کسی باهام دور سفره باشه برام تنها غذا خوردن خیلی سخته و چون دائی مهرداد این رو میدونه وقتی خونه مامان جون اینا باشیم و من درگیر شما و دیر بتونم غذام رو شروع کنم غذاش رو یواش یواش میخوره تا با من همراه باشه

من عاشق این وابستگیهامم

اونشب داشتم یاد روزهائی رو میکردم که وقتی آخر شب تازه مهمونی های خونه مامان جون تموم میشد من و دائی علیرضا یه ظرف سالاد میاوردیم و کنار هم میزدیم بر بدن و همه لطفش کنار هم نشستن و گفتن و خندیدنش بود

سنا مامانی اینقدر لحظات خوش کنار خواهر و برادر دلنشین هست که من با وجود اینکه میدونم داشتن بچه های زیاد چقدر سخته ولی به خاطر اینکه تو هم طعم این لحظات شیرین رو بچشی حاضرم این سختی رو تحمل کنم ولی تو از این موهبت محروم نباشی

خونواده ما خیلی از نظر احساسی بهم وابسته هست اگر چند روز همدیگرو نبینیم دلمون برای هم پر میکشه

حاضریم اون چیزی رو که داریم با هم بخوریم ولی کم بخوریم

بابا جون و مامان جون عشقشون هست که بهترین چیزهائی که توی خونه دارن رو در کنار بچه ها و بقیه اقوام بخورن و با لذت بخورن

چقدر این روزها این روابط کمرنگ شده و من فقط دلم میگیره

آدمها کارشون زیاد نشده بی معرفت و بی محبت شدن

من که هیچ وقت فکر نمیکنم کنار هم بودن تلف کردن وقته به نظر من که انبار کردن انرژی برای روزهای سخت پیش روت هست

وقتی میبینم اگر تو یه کوچولو مریض باشی در اولین فرصت تماس میگیرن و احوالت رو میپرسن خدا رو به خاطر این توجهاتشون شکر میکنم

سنا دخترم همیشه دوست داشتم اخلاقت شبیه مامان جون باشه

یک مادر به تمام معنا هیچ وقت از کسی کینه به دل نمیگیره , بدیهای دیگرون رو سریع فراموش میکنه ,بدون کوچکترین چشمداشتی میبخشه و محبت میکنه و با حرفهاش دل هیچ کس رو نمیشکونه

هیچ کس مثل من اون رو نمیشناسه چون تنها محرم راز و گریه هاش من و خدا بودیم

سنا دخترم دوست دارم تو هم یه دختر با معرفت و با عاطفه باشی

با اینکه دست روزگار شاید خیلی زیاد دل مامانی رو شکوند و اون دل خیلی نرمش رو یه کوچولو سنگی کرد

ولی با عین حال وقتی میبینم مثل خودم احساسی و عاطفی هستی خوشحال میشم و از صمیم قلب خدا رو شکر میکنم

به خاطر همین وقتی دعوات میکنم و تو میری یه گوشه میشینی سریع میام بغلت میکنم چون کاملا درکت میکنم

کوچولوی من عروسکم دختر نازنینم همیشه همیشه برات یه کانون گرم و با محبت از اطرافیان رو آرزو میکنم

دلم میخواد دخترم قدر محبت و عاطفه رو بفهمه و براش ارزش قائل باشه

بهترین ها رو برات میخوام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)