نامه ای به پرنسس کوچولوی خودم
سلام
سلام به دخترم که پنجاه و چهارمین روز از زندگیش را میگذراند
دوست داشتم دیروز که روز تولدم بود برایت نامه ای بنویسم که نشد پس امروز برایت مینویسم
سنای مادر،نور و روشنائی خانه ما امروز میخوام باهات حرف بزنم ،حرفهائی که بعدها خواهی خواند
الان که دارم برات مینویسم تو بین خواب و بیداری هستی و کم کم شروع میکنی به گریه برای شیر خوردن و چه لذت بخش هست برای من این نیاز تو،و شاید به واقع نیاز من،چون در موقع شیر خوردن تو من هم غرق لذت و سرور میشوم
سنای عزیزم از بعد از آمدنت چه خانه ما را غرق نور و روشنی کردی
دیروز اولین سالگرد مامانی بود که یه دختر ناز در کنارش بود،نمیتونی تصور کنی چه حس قشنگی داشتم،اولین سالی بود که این لقب زیبا رو یدک میکشیدم
عزیزترینم این روزها چه با سرعت میگذرن و تو هر روز با یه تغییر جدید من و بابائی رو غافلگیر میکنی،مطمئنم که برای این روزهای تو حسابی دلم تنگ میشه،
هر لحظه ات یه طوری
توی بیداری یه وروجک تمام معنا که کارهات من و بابائی رو به وجد میاره
و موقعی که خوابی اینقدر آرامش توی چهره ات هست که من و بابائی مدتها محو نگاه کردن به تو میشیم
چقدر این روزها برای من و بابائی زیبا هستند
دیشب توی رستوران من و بابائی از اینکه این همه دختر ناز و آرومی داریم کلی از خدا تشکر کردیم ،آخه تو آروم توی کریر خوابیده بودی و من و بابائی کلی از مهمونی سه نفرمون که تو مدت کوتاهیش رو بیدار بودی لذت بردیم
دیشب اولین رستوران سه نفرمون بود
وای وقتی میگم سه نفره قند توی دلم آب میشه،الن هم بعد از خوردن شیر و یکم بازی کردن و خندیدن برای من و بابائی چه ناز به خواب رفتی
گل زندگی ما با اومدنت کلی زندگی ما عوض شده و ما هر لحظه منتظر یه تغییر و یه غافلگیری از طرف تو هستیم
هر روزت با روز قبلت فرق کردی و یه شیرین کاری جدید یاد گرفتی که دل من و بابائیت رو ببری