سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

عزیز دلم سنا جون اینم خاطره تولدت

1390/11/11 14:20
نویسنده : مرضیه
319 بازدید
اشتراک گذاری

م ميخوام خاطره زايمانم رو بنويسم،اونم درست چهارمين شنبه بعد از زايمانم
ببخشيدكه اينقدر طولانيه
شنبه 10/10/90 ،30/12/2011،شب ميلاد امام موسي كاظم
صبح ساعت 6:30 كه از خواب بيدار شدم يكدفعه كيسه آبم پاره شد،با دكترم تماس گرفتم گفت حركت ني ني رو چك كن اگر حركت داشت بيا كلينيك و اگر حركت نداشت سريع برو بيمارستان ،دو سه ليوان شربيت شيرين خوردم و يه نيمساعت بعد حركت دخترم رو احساس كردم و ساعت 9 بود كه به اتفاق مامانم و همسرم رفتيم كلينيك و تو اين فاصله شوهرم زنگ زد و به مامانش خبر داد
توي مدتي كه من توي خونه دراز كشيده بودم علي هم داشت وسايل ني ني ووسايل مورد نياز براي زايمان طبيعي رو آماده ميكرد و من اين چيزها رو كه ميديدم مثل اين بود كه كاردي به قلبم دارن ميزنن و با نا اميدي تمام كارهاي علي رو نگاه ميكرد آخه حالا تازه اول استرسم بود كه من با نداشتن درد حتما سزارين ميشم و اين همه كلاس و تلاش نقش برآب ميشه،چقدر دلتنگ بودم يعني ني ني من داشت ازم جدا ميشد احساس ميكردم كه خيلي برام سخته جاي خالي ني ني تو دلم ،احساس ميكردم دلم براش تنگ ميشه و اين آخرين لحظات من و ني ني توي خونه هست،اونجائي كه من و ني ني كلي توش خاطره داشتيم و من 1% هم احتمال زايمان رو به اين زودي نميدادم و حالا كلي گيج و جا خورده بودم دلم نمي خواست به اين زودي از ني ني جدا بشم ،دلم براش تنگ ميشد،احساس ميكردم هنوز آمادگي مادر شدن رو ندارم و يه طورائي فكر ميكردم كه لحظات چه غريب هستن و شايد ديگه برگشتي به اين خونه نداشته باشم انگار داشتم با تمام وجود از دنيا و علائقم دل ميكندم و خيلي لحظات عجيبي بودن
ساعت 9 بود كه به اتفاق مامانم و همسرم رفتيم كلينيك و تو اين فاصله شوهرم زنگ زد و به مامانش خبر داد
ساعت 10 خانم فخار آمد و من رو معاينه كرد و گفت دهانه رحم فقط 1 سانت باز شده ولي كيسه آبت پاره شده و گفت كه شروع كنم به نقاط فشاري رو ماساژ بدم تا دردهاي زايمان يا انقباضهام شروع بشه
تا ساعت 1 ظهر كلينيك بوديم بعدش خانم فخار گفت برم خانه و ماهي با شمليز و گشنيز درست كنم و بخورم و روي توپ بالا و پائين بشم و بعد يكساعت روغن كرچك بخورم
ساعت 4:30 با مامان و همسرم و مادر همسري راهي بيمارستان شفا شديم،دردهاي كمي پيدا كرده بودم ،هر 5 دقيقه يكبار و قابل تحمل
من رو تنها گفتن وارد اتاق زايمان در آب بشم و لباس بيمارستان اوردن و گفتن كه تمام لباسهام رو عوض كنم،توي اون لحظه كه توي اتاق تنها بودم خيلي حس غريبي داشتم،يه حس تنهائي و دلتنگي و جدا شدن از اطرافيانت،خوبه كه علي موقع زايمان پيشم هست وگرنه اين حس تنهائي اشك آدم رو درمياره و ميترسونتت
ماماها اومدن براي معاينه و اينداكشن ،بعد حدود 2 ساعتيكم كم دردها خيلي سخت ميشدند و علي ماساژها رو انجام ميداد،تا اينكه ديگه وحشتناك درد داشتم و ديگه تو حال خودم نبودم ،دردها تقريبا 1 دقيقه 1 دقيقه شده بود ولي اين 1 دقيقه مثل 100 سال طول ميكشيد و يچ جوري قابل تحمل نبود ،چقدر دلم ميخواست بخوابم ،ميگفتم تو را خدا يه چيزي بهم بزنيد تا چند دقيقه بخوابم و بعد دوباره دردها رو تحمل كنم تا بچه به دنيا بياد
لحظات چقدر سخت بود ،تحمل هيچي رو نداشتم ،نه ماساژها رو ،نه راه رفتن ،و نه صداي موسيقي ،حتي زمزمه هاي علي در گوشم و محبت هاش ،خسته بودم و توان نداشتم ،تا اينكه مادر شوهرم رو بالاي سرم ديدم ،قسمش ميدادم كه ميخوام سزارين كنم و گريه ميكردم و ميگفتم كه علي رو راضي كنيد ،آخه تا اون موقع دهانه رحمم تازه 2 سانت باز شده بود و من فكر ميكردم با اين تفاسير من بعد از تحمل اين همه درد مطمئنا سزارين ميشم
لحظات سختي بود ،چهره غمگين علي و حتي اشكهاش رو ميديدم ولي هيچ كس حالم رو نمي فهميد،ديگه سرم رو به زمين گذاشتم و با حالت داد خدا رو صدا زدم و گريه كردم
تو اون لحظات خانم خدمه اونجا كه با مهرباني به دهنم رنگينك و شربت زعفرون ميكرد رو دعوا ميكردم و به علي ميگفتم به اينها بگو راحتم بذارن،نميتونم چيزي بخورم و اون خانم با محبت بيشتر و التماس اونها رو به دهنم ميذاشت و بوسم ميكرد و من چه اون لحظات بي طاقت اين محبت ها رو درك نميكردم و همه با صبوري كنارم بودن
ساعت حدود 9 بود كه گفتن دهانه رحمم 8 سانت شده و آماده بشم براي توي آب رفتن ،واقعا برام اين همه پيشرفت عجيب بود ،كلي اميدوار شدم و اينكه توي آب كلي دردهام آرومتر ميشه ،همه دردها يك طرف و بالا رفتن از تخت بين دردها براي معاينه يك طرف ،آخه توي همون يك دقيقه وسط دردها بود كه من ميتونستم يه نفسي بكشم،دردها به حدي بود كه تنها چيزي كه بهم كمك ميكرد فشار دادن دست علي بود و حتي يك جائي ميخواستم دست علي رو با دندان فشار بدم يك آن به خودم اومدم ولي علي التماس ميكرد اگه آرومت ميكنه هر كاري دوست داري بكن و من كه سرم رو به ديوار ميزدم توي بغلش گرفته بود
بالاخره وارد وان آب شدم و و گرماي آب دردهام رو تا حدودي تسكين داد ولي هنوز دردها طاقت فرسا بودند،نزديك 9:45 بود كه ماما اعلام كرد دهانه رحمم فول شده و تماس گرفتن به خانم فخار تا خودش رو برسونه و من توي وان
ساعت 10 بود كه ماماي خودم(خانم فخار) رسيد و من با بدبختي از آب بيرون اومدم و دوباره معاينه شدم و خدارو شكر سر بچه تو لگن بود و دكترم ميگفت وقتي زور ميزني سرش رو ميبينم
دوباره به وان منتقل شدم و واقعا ديگه اين لحظات يادم نميياد و احساس ميكنم كه توي خواب بودم و صداي علي رو كه ميگفت خانم من خيلي قويه ،ديشب 70 تا پله رو اومده خونمون و اصلا توي اين 9 ماه يكبار هم از پله ها گلايه نكرده
ومن كه فقط يادم مياد موقع دردهام زور ميزدم و يك موقع ديدم كه دكترم بهم گفت تكون نخور سر بچت اومده ،اجازه بده من آماده بشم و دكترم رو ميديدم كه لباس ميپوشيد و من كه كاملا سر ني نيم رو احساس ميكردم و شوهرم كه بهم ميگفت خانمم برا همه دعا كن و من كه حال خوبي نداشتم و اصلا متوجه چيزي نميشدم
دكترم كنارم بود و شنيدم كه به من گفت تغيير مكان بده و به شوهرم كه گفت شكمش رو فشار بده تا بچه بياد و خدايا ديگه اين لحظات چقدر برام گنگ و مبهم هستند و يك آن سنا رو ديدم كه روي آب آمد و دكتر پوآرش كرد و گريه سنا بلند شد و دخترم كه روي سينه من بود و باباش داشت بند نافش رو مي بريد (ساعت 22:35)
اون لحظه فقط من خودم رو ميديدم كه بدون هيچ فكري در مورد اين لحظه دارم قربون صدقه بچه ام ميرم ،بچه اي كه روي سينه من بود و همسرم كه كنارم نشسته بود ،چه لحظه شيريني ،طاقت جدا شدن از بچه ام رو نداشتم
مني كه فكر ميكردم بعد از اين همه درد مطمئنا موقع تولد دخترم تحمل ديدنش رو نداشتم ولي حالا نا خودآگاه براش جون ميدادم
بعد از حدود ربع ساعت و موقعي كه روي تخت دراز كشيدم تا شروع به زدن بخيه ها كنن يكباره به شوهرم گفتم حالا ني ني ما دختره يا پسر و همه با بهت به هم نگاه ميكردند آخه هيچ كس به اين مسئله نگاه نكرده بود،خنده همه بلند شد (آخه من چون 8كيلو بيشتر اضافه وزن پيدا نكرده بودم و اصلا قيافم عوض نشده بود همه ميگفتن سونو اشتباه كرده و پسر داري)
حالا بي حسي و بخيه ها و شوهرم كه اونور پرده نگهش داشته بودن تا موقع بخيه ها نباشه و شوهرم رو ديدم كه دخترم رو بغل كرده و داره توي گوشش اذان ميگه و نميدونم كه چه حسي داشت ولي انگار كه اينجا نبود و حضور بقيه را احساس نميكرد
بعد از بخيه ها و فشار شكم كه وحشتناك بود و خونريزي مداوم،اين قطره اشك بود كه از گوشه چشم من چكيد و دكترم كه سوال كرد چرا گريه ميكني و من گفتم باورم نميشه ،من تونستم طبيعي زايمان كنم،من مادر شدم و دكترم شوهرم رو صدا زد و موبايلش رو روشن كرد و يك دفعه چقدر اين موسيقي براي لحظات ......
"همه چي آرومه"
و من كه همسرم در آغوشم گرفته بود و هر دو با هم گريه ميكرديم و چه لحظه آرامش بخشي بود بعد از اون لحظات سخت
يه چيز جالب اينكه اونشب بيمارستان توي بخش زنان و زايمان هيچ مريضي نداشت و فقط من تنها مريض اون بخش بودم و همه موقع زايمان پيش من بودن،اون هم با اخلاقهاي خوب ،حتي موقع معاينه ها خيلي احترام ميزاشتن و خوش برخورد بودن ،من به جاي اتاق خصوصي بخش خصوصي داشتم
هنوز دردها ادامه داشت و من دلم ميخواست كه ديگه اين دردها تموم بشه و بخوابم ولي خيال باطل هنوز يه مقداري اين دردها ادامه داره
من رو بعد از كارها داشتن ميبردن بخش ،واقعا از روي همه ماماها و خدمه بخش خجالت ميكشيدم ،خيلي سرشون غر زده بودم و وقتي ازشون معذرت خواهي كردم ميخنديدن و بهم ميگفتن تو خيلي خوب بودي ،بعضي مريضها كلي جيغ ميزنن ولي تو هيچي نگفتي
وقتي وارد اتاقم شدم دخترم رو ديدم كه چشماش باز بود ودو تا عمه هاش كنارش وايساده بودن و ميخنديدن كه ني ني تون داره از شدت گرسنگي دستش رو ميخوره
و ساعت حدود 12 بود كه سنا خانمم اولين شيرش رو خورد و اون شب 3 بار سنا شير خورد و بعدش تا صبح خوابيد و مادر شوهرم كه پيش من موند و بقيه رفتن خونه و علي كه قرار بود برا صبحانه من كله پاچه بخره
چقدر دلم ميخواست علي پيشم ميموند،احساس ميكنم خيلي دلم براش تنگه و دوست دارم كنارم باشه
اولين شب 3تا شدنمون
وقتي وارد اتاق شدم و سنا رو كنار عمه هاش ديدم ،دلم يه طوري شد خوب بود زايمانم طبيعي بود و اولين كساني كه دخترم رو ديده بودن من و همسرم بوديم وگرنه تا روز آخر عمرم اين برام يه حسرت بود
خدايا شكرت ،كه به من لياقت مادر شدن دادي و الان كه نگاه به چهره خواب سنا ميكنم دلم قنج ميره از اين آرامش هنگام خواب عزيزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان جون نی نی
13 اردیبهشت 91 17:28
سلام اولین باریه که دارم این مطالب رو می خونم خیلی گریه کردم چون خیلی با احساس نوشته بودید . برای منم دعا کنید یا فاطمه زهرا همه مادرها رو کمک کن و دردهاشونو کم.
نرگس مامان طاها و تارا
30 بهمن 92 16:56
من اصولا کم گریه می کنم،ولی با هر خط به آخر ولحظه زایمان اشک ریختم و دلم خیلی خیلی سوخت،من همیشه همچین رویایی داشتم ولی...میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است