سناسنا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

فندقی مامان و بابا

دخترم و اولین یلدا

ببخشید اینقدر با تاخیر نوشتم آخه حسابی درگیرم اون شب که شب تولد قمری دخترم بود من و بابائی یه چشن سه نفره گرفتیم با اینکه تو اون روزها به خاطر دندونت بد اخلاق شده بودی و نمیذاشتی مامانی چیزی آماده کنه ولی من دو مدل ژله و کلی چیزهای خوشمزه آماده کردم بابائی هم برامون خامه نارنجکی و کتابی و دلستر خرید و یه میز قشنگ چیدیم خب اینم عکسهاش شما خیلی خانم نشسته بودی و به وسایل دست نمیزدی اینم دخترم با لباس هندونه ایش   قربون این خنده هات بشم الهی مامانی فدات بشه که کلی وقت با این دستبند مامانی مشغول بودی اینم بابائی و سنا توی شب یلدا خب اینم اولین یلدای دخترم ...
17 دی 1391

دندون نهم دخترم

ببخشید دخترم این روزها اینقدر درگیر کارهای تولدت هستم که وقت نمیکنم بیام و برات بنویسم کلی بد اخلاق شده بودی و همش دوست داشتی پیشم باشی ولی من که مشغول کارهای تولدت بودم فکر میکردم از اینکه من پای کامپیوتر هستم ناراحتی که بعد از سه چهار روز بد اخلاقی فهمیدم که دخترم یه دندون جدید داره درمیاره آخه اصلا فکر دندون نبودم و شما موقعی که داره نوک دندونت درمیاد اسهال میگیری و حسابی بداخلاق میشی سختی این دندون به این هست که آسیابی هست و باید چهار نوک بیاد بیرون و کلی سختی داره دخترم اولین دندون آسیابیت مبارک این دندون سمت راستت هست خدا کنه مامانی دیگه اذیتت نکنه
17 دی 1391

دلم میخواد یه عالمه باهات درد دل کنم

سلام دختر نازم الان که دارم این مطالب رو برات مینویسم شما 2 ساعتی میشه که خوابیدی و من وقتی نگات میکنم دلم میخواد بیام بغلت کنم و بوسه بارونت کنم و حسابی اشک بریزم الان که دارم برات مینویسم فقط خودم میدونم توی دلم چی میگذره میخوام از پارسال توی این لحظات برات بنویسم توی این ساعت  بود و یا شاید چند دقیقه ای زودتر که تو رو توی بغلم گذاشتن تا برای اولین بار شیر بخوری و هیچ لذتی برام بالاتر از این لحظات نبود و حتی حالا هم تقلای تو برای شیر خوردن یکی از وصف ناپذیرترین احساسات هست چقدر خوبه که بابائی هم خوابید،آخه شاید جلوی اون خجالت میکشیدم که اینطور گریه کنم به دنیا اومدن تو زیباترین اتفاق زندگی من و بابائی بود،قشنگترین و رویائی...
11 دی 1391

خواب

چند شب پیش خوابی دیدم که برای اولین بار توی خواب نگرانی مادر بودن رو احساس کردم و اما خوابم یکباره دیدم یه جائی هستم که پر از آدم هست ولی من هیچکس رو نمیشناختم و وقتی گفتم اینجا کجاست ؟گفتن تو مردی و من میگفتم پس چرا جنازم رو ندیدم آخه فکر میکردم باید مثل فیلمها یکباره باید ببینم که من معلق بالای سر جنازه ام هستم رفتم به سمت مسجد تا وضو بگیرم و نماز بخونم که گفتم من مردم ؟ گفتن اینجا یه جائی هست که کسائی که هنوز کامل نمردن میان اینجا. بعد یکباره یادم به سنا افتاد و اینکه یه بچه کوچیک دارم و شروع کردم بلند بلند برای سنا و اینکه به من نیاز داره گریه کردن و یکباره از خواب پریدم و دیدم سنا توی بغلم خوابه باورم نمیشد چقدر خوشحال شدم و آروم ...
5 دی 1391

گذر ایامی دیگر

ببخشید مامانی خیلی از این عکسها ماهها ازش گذشته ولی من وقت نکرده بودم برات بذارمشون حالا میخوام یه گذر دیگه ای از عکسهای سنا خانم تا یازده ماهگیش رو بذارم خب پس بریم ادامه مطلب   سنا خانم توی گل محمدی که بابائی براش آورده نمی دونم چی اینجا اینقدر دخترم رو متعجب کرده  من و بابائی داشتیم توی بالکن صبحانه میخوردیم و سنا خانم توی کریرش بود و خودش خوابش برد مامانی چه ناز لالا کردی اینجا هم باغ جهان نما هست که دخترم حسابی خوابید و من و بابائی وقت پیدا کردیم که در مورد خودمون صحبت کنیم ،اونروز خیلی به من خوش گذشت چون تونستم کلی با بابائی دردل کنم اینجا دیگه دخمل گلم از خواب بیدار شده و من و بابائ...
19 آذر 1391

چه جیگری شدی تو

وای که چقدر تو داری روز به روز با مزه تر و خوردنی تر میشی حرکاتت کاملا داره ارادی میشه و من و بابائی روز به روز بیشتر بهت وابسته میشیم دیگه حسابی سرگرممون میکنی با کارهات حرف زدن هات واضح شده و حسابی دلبری میکنی ماما یا مامان رو کاملا آگاهانه میگی و بابا و بابائی که حسابی من و بابائی رو سر وجد میاری وقتی به عکس عروسیمون که توی اتاق خوابه نگاه میکنی با اشاره بهش ذوق میکنی و میگی بابا ، ماما دیگه هر جا وایمیسته روی مبل،توی وان حمامت،کف حمام وحسابی خدا رو شکر عضلات پات قوی شده و داره آماده میشه برای راه رفتن میتونی در کمدهائی که دستگیره دارن رو باز کنی و بشینی سرشون و کارهای مامانی رو زیاد کنی یک شیطون حسابی شدی و یه...
19 آذر 1391

وای خدا بخورم این قند عسل رو

وای قربون دخترم برم که چند روزه یاد گرفته باهامون دالی موشه میکنه میره پشت پشتی میشینه و بعد سرش رو میاره بیرون تا ما بهش بگیم دالی موشه و اون دوباره سرش رو میکنه پشت پشتی و ادامه ماجرا چقدر من و بابائی یاهاش بازی میکنیم دیروز من توی اتاق بودم ودر بسته بود بابائی بغلت کرده بود و میومد توی با پات میزد به در اتاق و فرار میکرد و تو وقتی بابائی میدوید و فرار میکرد توی بغل بابائی غش میکردی از خنده بعد من اومدم بیرون و گذاشتم دنبالتون قربونت برم که عاشق بازیهای هیجانی هستی و این موقع ها ریسه میری از خنده یک کار بامزه دیگه هم که یاد گرفته اینه که وقتی میخواد بهت بگه بیا دستش رو به سمتت باز و بسته میکنه یعنی بیا  وای این موقع ...
19 آذر 1391

بالاخره وقت شد که بیام و برات بنویسم

از وقتی که از مشهد برگشتیم وقت نکردم که بیام و برای دخترم بنویسم اول اینکه گل مامانی اولین زیارت مشهدت قبول اولین سفر مشهد سنا خانم تاریخ از : ١٠ آبان تا ١٧ آبان چقدر دفعه اولی که رفتیم با هم توی صحن امام رضا گریه کردم ،تو رو توی بغلم فشار میدادم و به پهنای صورت اشک میریختم ،آخه باورم نمیشد که آقا دعوتمون کرده که با دخترم به پابوسیش بریم اون لحظه فقط با آقا حرف میزدم و با تو یگانه زندگیم که توی بغلم بودی به سمت صحن جمهوری میرفتم و صدای زیبای مداحی که دعای کمیل رو میخوند توی گوشم میپیچید نشستیم و تو شروع به شیر خوردن کردی و من هم نجوا میکردم که آقا ممنونم که اجازه دادی با کوچولوم به پابوسیتون بیام یک هفته مشهد بودیم و خیلی ...
19 آذر 1391